به اعتقاد من، آن زمانى كه صرف مطالعه مى شود، زمان محسوب نمیشود.
من با گذشتن از صفحه اى به صفحه اى ديگر، از مرزها میگذرم و به كلبه هاى افسانه اى وارد مى شوم.
كريستين بوبن
ديوانه وار
از بیشتر مراجعه کنندگانم می پرسم: «دقیقا از چه چیز "مرگ" می ترسید؟»
پاسخ های مختلفی که به این پرسش می دهند، غالبا به درمان سرعت می بخشد. وقتی که از جولیا(یکی از مراجعین) پرسیدم: «چرا مرگ این قدر ترسناک است؟ چه چیز خاصی در مرگ هست که تو را می ترساند؟» فورا پاسخ داد:
«همه کارهایی که انجام نداده ام.»
پاسخ جولیا به جان مایه ای اشاره می کند که برای همه آن هایی که به مرگ می اندیشند یا با آن رو به رو می شوند اهمیت دارد:
رابطه دو جانبه ی بین ترس از مرگ و حس زندگیِ نا زیسته.
به عبارت دیگر، هر چه از زندگی کمتر بهره برده باشید، اضطراب مرگ بیشتر است. در تجربه کامل زندگی هر چه بیشتر ناکام مانده باشید، بیشتر از مرگ خواهید ترسید.
نیچه این عقیده را با قوت تمام در دو نکته کوتاه بیان کرده است:
«زندگیت را به کمال برسان و به موقع بمیر.»
همان طور که زوربای یونانی با گفتن این حرف تأکید کرده است:
«برای مرگ چیزی جز قلعه ای ویران به جای نگذار.»
و ژان پل سارتر در زندگی نامه اش آورده:
«آرام آرام به آخر کارم نزدیک می شوم... و یقین داشتم که آخرین تپش های قلبم در آخرین صفحه های کارم ثبت می شود و مرگ فقط مردی مرده را درخواهد یافت».
خیره به خورشید نگریستن
اروین د یالوم
زندگی با خونسردی و بی اعتنایی، صورتک هرکسی را به خودش ظاهر میسازد، گویا هرکسی چندین صورتک با خودش دارد؛ بعضیها فقط یکی از این صورتکها را دایما استعمال میکنند که طبیعتا چرک میشود و چین و چروک میخورد. این دسته، صرفه جو هستند؛ دسته ی دیگر، صورتکهای خودشان را برای زاد و رود خودشان نگه میدارند و بعضی دیگر، پیوسته صورت شان را تغییر میدهند ولی همین که پا به سن گذاشتند، می فهمند که این آخرین صورتک آنها بوده و به زودی مستعمل و خراب میشود، آن وقت صورت حقیقی آنها از پشت صورتک آخری بیرون میآید.
بوف کور
صادق هدایت
انسان فقط هنگامی خوش قلب است که بتواند برای تأمین سعادت دیگران عملاً اقدام کند، نه اینکه فقط برای دیگران آرزوی خوشبختی کند.
مردم وقتی آرزو می کنند که کسی به سعادت برسد، در واقع خویشتن را به این عنوان که دارای قلب رئوفی هستند می ستایند.
اما در این مورد فقط کسی دارای قلب رئوف است که عملاً قدمی بردارد.
درسهای فلسفۀ اخلاق
امانوئل کانت
محبت بالغانه
از غنای فرد ناشی میشود نه از تهیدستیاش.
از رشد ناشی میشود نه از نیاز ...
فردی که بالغانه عشق میورزد، این نیازها را در جایی دیگر و به شیوه ای دیگر مثلا با عشق مادرانه که در مراحل ابتدایی زندگی بر او جاری شده، برآورده کرده است.
بنابراین
عشق پیشین سرچشمه قدرت است
و عشق کنونی زاییده قدرت.
رواندرمانی اگزیستانسیال
اروین د یالوم
علت عمده ی "خلاء روحی" آن است که آدمیان به دنبال معاشرت، سرگرمی و انواع تجملاتی میروند که بسیاری از مردم را به اسراف و سرانجام به فقر میکشاند.
کسی که از نظر ذهنی پُر مایه است به دنبال زندگی آرام، با قناعت و درحد امکان بدون درگیری است.
از این رو، پس از اندک آشنایی با کسانی که به اصطلاح همنوع او هستند، به انزوا کشیده میشود و اگر شعوری در حدّ کمال داشته باشد، #تنهایی را برمی گزیند.
زیرا آدمی هرچه در درونِ خود بیشتر مایه داشته باشد، از بیرون کمتر طلب میکند و دیگران هم کمتر می توانند چیزی به او عرضه کنند.
انسانِ کم مایه از هیچ چیز به اندازه ی خود نمی گریزد.
زیرا در تنهایی، هنگامی که هرکس به خویشتنِ خود باز می گردد، معلوم میشود که در خود چه دارد.
در باب حکمت زندگی
آرتور شوپنهاور
دختران ایل ، فقط به دام جوانانی می افتادند که غزال را در بیابان و شاهین را در آسمان به تیر می دوختند.
زنان ایل تنها به مردانی دل می بستند که دستشان با تفنگ و پایشان با رکاب آشنا بود.
کار مردان ایل با تفنگ، به ویژه تفنگ پنج تیری بنام برنو به عشق و عاشقی کشیده شده بود. تفنگ خوش دست و موشکاف و دور بردی بود. ساخت یکی از شهرهای فرنگ بنام برنو بود. لُـرها این تفنگ را به نام آن شهر برنو می خواندند... برایش شعر می سرودند.
دختر زیبا را برنو می گفتند.
یار بلند بالا را برنو می خواندند.
معلوم نبود که زن و برنو کدام یک را بیشتر دوست داشتند.
هر مردی در آرزوی دو برنو بود،
برنویی بر دوش و برنویی در آغوش!
محمد بهمن بیگی
بخاراى من، ايل من
تنهایی در ما مثل تیغی است که عمیقاً در تنِمان فرو میرود.
نمیتوانیم آن را بیرون بیاوریم بیآنکه خود نیز بیدرنگ کُشته نشویم.
عشق تنهایی را از میان نمیبَرَد، آن را کامل میسازد. فضا را به تمامی برای سوختن آن باز میکند.
عشق هیچ چیز نیست مگر این سوختن، مثل سفیدیِ درونِ شعله، پرتوی در خون. نوری در وزِش. فقط همین.
و با این همه، فکر میکنم که زندگی به تمامی سَبُک میشود و معطوف به این هیچ میگردد.
سَبُک، زلال ...
عشق آنچه را دوست میدارد تیره نمیسازد. تیرهاش نمیسازد چون در پیِ تصاحبش نیست.
لمسش میکُند بیآنکه به تصاحب خود دَرَش آوَرَد.
آزادش میگذارد تا برود و بیاید.
نگاهش میکند که دور میشود، با گامهایی چنان آهسته که مردنش شنیده نمیشود: ستایش آنچه ناچیز، تمجید آنچه ناتوانی است.
عشق میآید، عشق میرود.
همیشه هنگامی که خود میخواهد، نه آنگاه که ما میخواهیم.
برای آمدن خود تمامی آسمان را، تمامی زمین را، تمامی زبان را میطلبد. نمیتواند در تنگنای معنی قرار یابد.
حتی نمیتواند به خوشبختی بسنده کند.
عشق_آزادی_است.
آزادی و خوشبختی به یک راه نمیروند!
آزادی با شادی همپا میشود.
شادی مثل نردبانی از نور در قلب ما است. ما را خیلی بالاتر از جایی که هستیم، خیلی بالاتر از جایی که خود هست میبَرد. جایی که دیگر هیچ چیز دریافتنی نیست، مگر آنچه درنیافتنی است.
البته به راستی دیگر پاسخ نمیدهم: آواز میخوانم. اما آیا از پرنده میپرسند که برای چه آواز میخوانَد؟
ستایش هیچ
کریستین بوبن
دوست داشتن یک نفر، مثل نقل مکان کردن به یه خونه ست.
اولش عاشق همه ی چیزهایی میشی که برات تازگی دارن. هر روز صبح از اینکه می بینی این همه چیز بهت تعلق داره حیرانی. بعد به مرور زمان دیوارها فرسوده می شن. چوب ها از بعضی قسمت ها پوسیده می شن و می فهمی که عشقت به اون خونه به خاطر کمالش نیست؛ بلکه به خاطر عیب و نقص هاشه. تمام سوراخ سنبه هاش رو یاد می گیری. یاد می گیری چطور کاری کنی که وقتی هوا سرده، کلید توی قفل گیر نکنه، یا در کمد رو چطور باز کنی که جیرجیر نکنه.
اینا رازهای کوچیکی هستن که خونه رو مال آدم می کنن.
مردی به نام اُوه
فردریک بکمن
تردید پیش از تولد.
اگر تناسخِ روح وجود داشته باشد پس من در مرتبهٔ پائین قرار ندارم.
زندگیِ من یک تردیدِ پیش از تولد است.
یادداشت ها
فرانتس کافکا