... و به راستی هیچ چیز هرگز جای رفیق گمشده را پر نخواهد کرد. نمی توان برای خود دوستان قدیمی درست کرد. هیچ چیز با این گنجینه ی خاطرات مشترک، این همه رنج ها و مصائبِ با هم چشیده، این همه قهرها و آشتی ها و هیجان های تند همسنگ نیست. این دوستی ها تکرار نمی شوند. کسی که نهال بلوطی به این امید می نشاند که به زودی در سایه اش بنشیند، خیالی خام می پرورد...!
زمین انسان ها | آنتوان دو سنت اگزوپری | مترجم: سروش حبیبی
... كدام منطق بايد ما را از رنج تحمل ناپذير لحظه ای نجات دهد، كه در آن فردی كه می پرستيمش و نزديكی او برای زندگی و حتی تن مان حياتی است، با قلبی بی تفاوت و شايد راضی با غيبت هميشگی ما، كنار می آيد؟...!
برهوت عشق | فرانسوا مورياك | مترجم: اصغر نوری
... هیچ کس تا بهحال دو مرتبه در عمرش عاشق نشده، عشق دوم، عشق سوم، اینها بی معنیست. فقط رفت و آمد است. افت و خیز است. معاشرت میکنند و اسمش را می گذارند عشق...!
خداحافظ گاری کوپر | رومن گاری |مترجم: سروش حبیبی
... من داشتم اینجا میآمدم که تصادف کردم. ناگهان یک ماشین آمد و مرا زیر گرفت. وقتی میخواستم از عرض خیابان رد شوم، این اتفاق افتاد. جنازهام را گوشهی خیابان در برف رها کردم و آمدم اما کاش نمیآمدم. نه مرا میبینی و نه صدایم را میشنوی. کاش نمیآمدم، من داشتم به دیدن تو میآمدم که مردم...!
فرشتهها | مینیمالهای رسول یونان
تو فقط هنگامی می توانی بدانی درست می انديشی که من منطقت را با انديشه ی نادرستی تحريک کنم و من فقط هنگامی می توانم عقيده ی سخيفم را اصلاح کنم که تو اجازه ی سخن گفتن داشته باشی...!
لالايی با شيپور | گزين گويه ها و ناگفته های احمد شاملو | گردآوری و تدوين: ايليا ديانوش
... برای تملک بدنی که آن قدر حسرتش را داشتم فقط می بایست او را درک می کردم، او را می شناختم، او را نه فقط بخاطر آن چه برای من بود، بلکه بخاطر هر آنچه که بود و مستقیما روی من تاثیر نمی گذاشت، که مال او بود و فقط متعلق به او بود دوست داشته باشم. اما نتوانستم چنان کنم، بنابراین هم به خودم لطمه زدم و هم به او...!
شوخی | میلان کوندرا | مترجم: فروغ پوریاوری
...گاهی وقت ها مریض شو برو عیادت خودت، اون وقت می فهمی چقدر بی ملاحظه هستی! تو تمام زندگی ام کسی رو ندیدم که وقتی آدم حالش رو نداشته باشه باهاش یکی به دو کنه، به اندازه ی تو غیر قابل تحمل باشه...!
فرانی و زویی | جی. دی. سالینجر | مترجم: میلاد زکریا
... مهم نیست تا کجا فرار کنی. فاصله هیچ چیز را حل نمی کند. وقتی توفان تمام شد یادت نمی آید چگونه از آن گذشتی٬ چطور جان به در بردی. حتی در حقیقت مطمئن نیستی توفان واقعا تمام شده باشد. اما یک چیز مسلم است. وقتی از توفان بیرون آمدی دیگر آنی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت...!
کافکا در کرانه | هاروکی موراکامی | مترجم: مهدی غبرائی
...در واقع ما تربیت شده ایم چیزی را باور کنیم که وجود ندارد زیرا موجودات زنده ای هستیم که نمی خواهیم رنج ببریم. بنابراین تمام نیرویمان را صرف این می کنیم که به خودمان بقبولانیم که چیزهایی وجود دارند که ارزش زحمت کشیدن را دارند و به خاطر آنهاست که زندگی مفهومی دارد...!
ظرافت جوجه تیغی | موریل باربری | مترجم: مرتضی کلانتریان
... انسان شهرش را عوض می کند، کشورش را عوض می کند ولی کابوس ها را نه. فرقی هم نمی کند سوار کدام قطار شده باشی و در کدام یک از ایستگاه های جهان پیاده شده باشی؛ این تنها جامه دانی ست که وقتی باز می کنی همیشه لبالب است از همان کابوس. مثل شال نیم متری هلنا. هی میل می زنی، دانه می اندازی، یکی بالا، یکی پایین و بعد می بینی همیشه مشغول بافتن همان شالی...!
... تا پيش از کشف عدد صفر، بشر گمان میکرد که عدد يک ابتدای هر چيز است. قرنها طول کشيد تا بفهمد که صفر هم ابتدای چيزی نيست و هميشه همهچيز خيلی پيشتر از آن شروع میشود که نقطهی آغاز است...!
وردی که برهها میخوانند | رضا قاسمی
زﻣــــــــﺎن ھﻤﻪ را ﺑﻪ ﯾﮑﺴﺎن از ﭘﺎ ﻣﯽ اﻧﺪازد. ﻣﺜﻞ آن درﺷﮑﻪ ﭼﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ اﺳﺐ ﭘﯿﺮش آﻧﻘﺪر ﺷﻼق ﻣﯽ زﻧﺪ ﺗﺎ در ﺟﺎده ﺑﻤﯿﺮد. اﻣﺎ ﺗﺎزﯾﺎﻧﻪ ای ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻣﯽ زﻧﻨﺪ ﻣﻼﯾﻤﺖ ﺗﺮﺳﻨﺎﮐﯽ دارد. ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪﺗﺎﯾﯽ از ﻣﺎ ﻣﯽ ﻓﮫﻤﯿﻢ ﮐﻪ ﮐﺘﮏ ﺧﻮرده اﯾﻢ...!
ﭼﺎﻗﻮی ﺷﮑﺎری | هاروکی موراکامی | مترجم: مهدی غبرائی
...ﻓﺮار ھﻤﯿﺸﻪ ﻧﺸﺎن ﺷﮑﺴﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻠﮑﻪ ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ وﺳﯿﻠﻪ ﻓﺘﺢ ھﻢ ﺑﺎﺷﺪ...!
اﻧﺪﯾﺸﻪ ھﺎی ﻣﺘﯽ | ﺑﺮﺗﻮﻟﺖ ﺑﺮﺷﺖ | مترجم: بهرام حبيبی
در یک روز، در یک ساعت، همه چیز ممکن است درست شود! نکته اصلی این است که دیگران را مثل خودتان دوست بدارید. این نکته ی اصلی است، همه چیز است. به هیچ چیز دیگری احتیاج نیست. آن وقت بلافاصله خواهید فهمید که چطور می شود همه چیز را درست کرد. این حقیقتی است قدیمی. حقیقتی که بارها و بارها گفته شده، ولی باز هم بین انسان ها ریشه ندوانده!
آگاهی بر زندگی برتر از خود زندگی است،
شناخت قوانین خوشبختی برتر از خوشبختی است.
این است چیزی که باید با آن بجنگیم!
و من خواهم جنگید،
علیه آن خواهم جنگید!
اگر همه ی ما می خواستیم،
همه چیز را می شد بلافاصله درست کرد...!
رویای آدم مضحک | مجموع هفت داستان کوتاه | فیودور داستایفسکی | مترجم: رضا رضایی
آنچه آدم را پیر میکند نگاه به گذشته و حسرت فرصتهای از دست رفته است. حساب و کتاب روزهای گذشته آدم را زود پیر میکند و جز، بینی تیرکشیده و چشمان حریص و بیفروغ، چیزی از او باقی نمیگذارد...!
دیروزهای ما | ناتالیا گینزبورگ | مترجم: منوچهر افسری
... تنهایی بخشی از هستی است، باید با آن رو در رو شویم و راهی برای هضم آن بیابیم. ارتباط با دیگران مهم ترین منبع در دسترس ما برای کاستن از وحشت تنهایی است. هر یک از ما کشتی هایی تنها در دریایی تیره و تاریم. نورکشتیهای دیگر را میبینیم، کشتیهایی که به آنها دسترسی نداریم ولی حضورشان و شرایط مشابهی که با ما دارند، آرامش زیادی به ما میبخشد. ما از تنهایی و درماندگی محضمان آگاهیم. ولی اگر بتوانیم سلولهای بی روزنمان را بشکافیم، متوجه میشویم دیگرانی هم هستند که با وحشتی مشابه دست به گریبانند. احساس تنهایی، راهی برای همدردی با دیگران به رویمان میگشاید و به این ترتیب، دیگر چندان وحشت زده نخواهیم بود. پیوندی نادیدنی، افرادی را که تجربهای مشترک دارند، به هم میپیوندد...!
روان درمانی اگزیستانسیال | اروین د. یالوم | مترجم: سپیده حبیب
... و به راستی هیچ چیز هرگز جای رفیق گمشده را پر نخواهد کرد. نمی توان برای خود دوستان قدیمی درست کرد. هیچ چیز با این گنجینه ی خاطرات مشترک، این همه رنج ها و مصائبِ با هم چشیده، این همه قهرها و آشتی ها و هیجان های تند همسنگ نیست. این دوستی ها تکرار نمی شوند. کسی که نهال بلوطی به این امید می نشاند که به زودی در سایه اش بنشیند، خیالی خام می پرورد...!
زمین انسان ها | آنتوان دو سنت اگزوپری | مترجم: سروش حبیبی
... كدام منطق بايد ما را از رنج تحمل ناپذير لحظه ای نجات دهد، كه در آن فردی كه می پرستيمش و نزديكی او برای زندگی و حتی تن مان حياتی است، با قلبی بی تفاوت و شايد راضی با غيبت هميشگی ما، كنار می آيد؟...!
برهوت عشق | فرانسوا مورياك | مترجم: اصغر نوری
... هیچ کس تا بهحال دو مرتبه در عمرش عاشق نشده، عشق دوم، عشق سوم، اینها بی معنیست. فقط رفت و آمد است. افت و خیز است. معاشرت میکنند و اسمش را می گذارند عشق...!
خداحافظ گاری کوپر | رومن گاری |مترجم: سروش حبیبی
... من داشتم اینجا میآمدم که تصادف کردم. ناگهان یک ماشین آمد و مرا زیر گرفت. وقتی میخواستم از عرض خیابان رد شوم، این اتفاق افتاد. جنازهام را گوشهی خیابان در برف رها کردم و آمدم اما کاش نمیآمدم. نه مرا میبینی و نه صدایم را میشنوی. کاش نمیآمدم، من داشتم به دیدن تو میآمدم که مردم...!
فرشتهها | مینیمالهای رسول یونان
تو فقط هنگامی می توانی بدانی درست می انديشی که من منطقت را با انديشه ی نادرستی تحريک کنم و من فقط هنگامی می توانم عقيده ی سخيفم را اصلاح کنم که تو اجازه ی سخن گفتن داشته باشی...!
لالايی با شيپور | گزين گويه ها و ناگفته های احمد شاملو | گردآوری و تدوين: ايليا ديانوش
... برای تملک بدنی که آن قدر حسرتش را داشتم فقط می بایست او را درک می کردم، او را می شناختم، او را نه فقط بخاطر آن چه برای من بود، بلکه بخاطر هر آنچه که بود و مستقیما روی من تاثیر نمی گذاشت، که مال او بود و فقط متعلق به او بود دوست داشته باشم. اما نتوانستم چنان کنم، بنابراین هم به خودم لطمه زدم و هم به او...!
شوخی | میلان کوندرا | مترجم: فروغ پوریاوری
...گاهی وقت ها مریض شو برو عیادت خودت، اون وقت می فهمی چقدر بی ملاحظه هستی! تو تمام زندگی ام کسی رو ندیدم که وقتی آدم حالش رو نداشته باشه باهاش یکی به دو کنه، به اندازه ی تو غیر قابل تحمل باشه...!
فرانی و زویی | جی. دی. سالینجر | مترجم: میلاد زکریا
... مهم نیست تا کجا فرار کنی. فاصله هیچ چیز را حل نمی کند. وقتی توفان تمام شد یادت نمی آید چگونه از آن گذشتی٬ چطور جان به در بردی. حتی در حقیقت مطمئن نیستی توفان واقعا تمام شده باشد. اما یک چیز مسلم است. وقتی از توفان بیرون آمدی دیگر آنی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت...!
کافکا در کرانه | هاروکی موراکامی | مترجم: مهدی غبرائی
...در واقع ما تربیت شده ایم چیزی را باور کنیم که وجود ندارد زیرا موجودات زنده ای هستیم که نمی خواهیم رنج ببریم. بنابراین تمام نیرویمان را صرف این می کنیم که به خودمان بقبولانیم که چیزهایی وجود دارند که ارزش زحمت کشیدن را دارند و به خاطر آنهاست که زندگی مفهومی دارد...!
ظرافت جوجه تیغی | موریل باربری | مترجم: مرتضی کلانتریان
... انسان شهرش را عوض می کند، کشورش را عوض می کند ولی کابوس ها را نه. فرقی هم نمی کند سوار کدام قطار شده باشی و در کدام یک از ایستگاه های جهان پیاده شده باشی؛ این تنها جامه دانی ست که وقتی باز می کنی همیشه لبالب است از همان کابوس. مثل شال نیم متری هلنا. هی میل می زنی، دانه می اندازی، یکی بالا، یکی پایین و بعد می بینی همیشه مشغول بافتن همان شالی...!
... تا پيش از کشف عدد صفر، بشر گمان میکرد که عدد يک ابتدای هر چيز است. قرنها طول کشيد تا بفهمد که صفر هم ابتدای چيزی نيست و هميشه همهچيز خيلی پيشتر از آن شروع میشود که نقطهی آغاز است...!
وردی که برهها میخوانند | رضا قاسمی
زﻣــــــــﺎن ھﻤﻪ را ﺑﻪ ﯾﮑﺴﺎن از ﭘﺎ ﻣﯽ اﻧﺪازد. ﻣﺜﻞ آن درﺷﮑﻪ ﭼﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ اﺳﺐ ﭘﯿﺮش آﻧﻘﺪر ﺷﻼق ﻣﯽ زﻧﺪ ﺗﺎ در ﺟﺎده ﺑﻤﯿﺮد. اﻣﺎ ﺗﺎزﯾﺎﻧﻪ ای ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻣﯽ زﻧﻨﺪ ﻣﻼﯾﻤﺖ ﺗﺮﺳﻨﺎﮐﯽ دارد. ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪﺗﺎﯾﯽ از ﻣﺎ ﻣﯽ ﻓﮫﻤﯿﻢ ﮐﻪ ﮐﺘﮏ ﺧﻮرده اﯾﻢ...!
ﭼﺎﻗﻮی ﺷﮑﺎری | هاروکی موراکامی | مترجم: مهدی غبرائی
...ﻓﺮار ھﻤﯿﺸﻪ ﻧﺸﺎن ﺷﮑﺴﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻠﮑﻪ ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ وﺳﯿﻠﻪ ﻓﺘﺢ ھﻢ ﺑﺎﺷﺪ...!
اﻧﺪﯾﺸﻪ ھﺎی ﻣﺘﯽ | ﺑﺮﺗﻮﻟﺖ ﺑﺮﺷﺖ | مترجم: بهرام حبيبی
در یک روز، در یک ساعت، همه چیز ممکن است درست شود! نکته اصلی این است که دیگران را مثل خودتان دوست بدارید. این نکته ی اصلی است، همه چیز است. به هیچ چیز دیگری احتیاج نیست. آن وقت بلافاصله خواهید فهمید که چطور می شود همه چیز را درست کرد. این حقیقتی است قدیمی. حقیقتی که بارها و بارها گفته شده، ولی باز هم بین انسان ها ریشه ندوانده!
آگاهی بر زندگی برتر از خود زندگی است،
شناخت قوانین خوشبختی برتر از خوشبختی است.
این است چیزی که باید با آن بجنگیم!
و من خواهم جنگید،
علیه آن خواهم جنگید!
اگر همه ی ما می خواستیم،
همه چیز را می شد بلافاصله درست کرد...!
رویای آدم مضحک | مجموع هفت داستان کوتاه | فیودور داستایفسکی | مترجم: رضا رضایی
آنچه آدم را پیر میکند نگاه به گذشته و حسرت فرصتهای از دست رفته است. حساب و کتاب روزهای گذشته آدم را زود پیر میکند و جز، بینی تیرکشیده و چشمان حریص و بیفروغ، چیزی از او باقی نمیگذارد...!
دیروزهای ما | ناتالیا گینزبورگ | مترجم: منوچهر افسری
... تنهایی بخشی از هستی است، باید با آن رو در رو شویم و راهی برای هضم آن بیابیم. ارتباط با دیگران مهم ترین منبع در دسترس ما برای کاستن از وحشت تنهایی است. هر یک از ما کشتی هایی تنها در دریایی تیره و تاریم. نورکشتیهای دیگر را میبینیم، کشتیهایی که به آنها دسترسی نداریم ولی حضورشان و شرایط مشابهی که با ما دارند، آرامش زیادی به ما میبخشد. ما از تنهایی و درماندگی محضمان آگاهیم. ولی اگر بتوانیم سلولهای بی روزنمان را بشکافیم، متوجه میشویم دیگرانی هم هستند که با وحشتی مشابه دست به گریبانند. احساس تنهایی، راهی برای همدردی با دیگران به رویمان میگشاید و به این ترتیب، دیگر چندان وحشت زده نخواهیم بود. پیوندی نادیدنی، افرادی را که تجربهای مشترک دارند، به هم میپیوندد...!
روان درمانی اگزیستانسیال | اروین د. یالوم | مترجم: سپیده حبیب
*****
جرأت کنید راست و حقیقی باشید. جرأت کنید زشت باشید! اگر موسیقی بد را دوست دارید، رک و راست بگویید. خود را همان که هستید نشان بدهید. این بزک تهوع انگیز دوروئی و دو پهلویی را از چهره روح خود بزدایید، با آب فراوان بشوئید...!
ژان کریستف | رومن رولان | مترجم: م. ا. به آذین
ﺑﯽ ﺟھﺖ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺧﺎطﺮه ای را ﮐﻪ ﻣﻨﺠﻤﺪ ﺷﺪه وادار ﺑﻪ ذوب ﺷﺪن ﮐﺮد؛ در آن ﺻﻮرت اﯾﻦ ﺗﮑﻪ ھﺎی ﯾﺦ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺑﻪ آب ﮐﺜﯿﻒ و ﻟﺰﺟﯽ ﻣﯽ ﺷﻮد و ﻣﯽ ﭼﮑﺪ. ھﯿﭻ ﭼﯿﺰ را ﻧﺒﺎﯾﺪ دوﺑﺎره زﻧﺪه ﮐﺮد؛ از ذھﻦ ﻧﺮم و ﻧﺎزک ﺷﺪه ی آدم ﺑﺎﻟﻎ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺧﻮاﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﺪت وﺣﺪت اﺣﺴﺎﺳﺎت ﮐﻮدﮐﺎﻧﻪ را دوﺑﺎره اﺣﯿﺎ ﮐﻨﺪ و ﺑﻪ ﺗﺠﺮﺑﻪ
درﺑﯿﺎورد...!
ﺑﯿﻠﯿﺎرد در ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻪ و ﻧﯿﻢ | ھﺎﯾﻨﺮﯾﺶ ﺑﻞ | مترجم: کیکاووس جهانداری
اﯾﻦ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﮔﻢ ﺷﻮ ﺑﺮای ﻣﻦ تنها ﯾﮏ ﺷﻮﺧﯽ ﺑﻮد، ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺣﺮﻓﯽ زده ﺑﺎﺷﻢ. ﺑﻪ اﺗﻔﺎق واﻗﻌﯽ ﺗﻮی اﯾﻦ ﮔﻢ ﺷﺪن ﻓﮑﺮ ﻧﮑﺮده ﺑﻮدم. آن ﻗﺪر اﺻﺮار ﺑﻪ رﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺮدم داﺷﺘﯽ ﮐﻪ از ﺣﺮﺻﻢ ﭼﯿﺰی ﭘﺮاﻧﺪم. ﮔﻢ ﺷﻮ ﺑﺮای ﻣﻦ ﺗﻨهﺎ دو ﺑﺎر ﺑﺎز و ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪن ﻟﺐ ھﺎ ﺑﻮد و ﺗﮑﺮار دو ﻣﺼﻮت ُا ﮐﻪ دو ﺛﺎﻧﯿﻪ ای ھﻢ روی ﻟﺐ ﺗﻤﺎم ﻣﯽ ﺷﺪ و ھﻢ ﺗﻮی ذھﻦ؛ در ردﯾﻒ ھﻤﺎن ﻏﺮوﻟﻨﺪھﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ دﺧﺘﺮﺑﭽﻪ ھﺎی ﭼﻤﻮش ﺳﺮ ﮐﻼس ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺠﻨﺒﻨﺪ و ﺗﻨﺪﺗﺮ ﺑﻨﻮﯾﺴﻨﺪ. ﭼﻪ ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ اﯾﻦ ﻗﺪر ﺑﯽ ظﺮﻓﯿﺘﯽ ﮐﻪ واﻗﻌﺎً ﮔﻢ ﻣﯽ ﺷﻮی، ﻣﯽ روی ﺗﻮی ﺧﯿﺎﺑﺎن و ﺳﺮت را ﺑﻪ ﭼﯿﺰی، ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ، ﻣﯽ ﮐﻮﺑﺎﻧﯽ. ھﺮ ﭼﻪ ﺑﻮد، ﺗﺎزه ﺣﺎﻻ ﻣﻌﻨﺎﯾﺶ را ﻓهﻤﯿﺪه ام...!
آن ھﺎ ﮐﻢ از ﻣﺎھﯽ ھﺎ ﻧﺪاﺷﺘﻨﺪ | ﺷﯿﻮا ﻣﻘﺎﻧﻠﻮ
در بیداری شان مرا می گویند:
تو و جهانی که در آن زندگی می کنی، جز دانه ی ماسه ای بر ساحل بیکران دریایی لایتناهی نیستید.
و من، در رویایم به آن ها می گویم:
من، دریایی لایتناهی هستم، و همه ی عالم، جز دانه ای ماسه
بر ساحل من نیست.
آیا آدم ندید؟| جبران خلیل جبران | مترجم: محسن نیکبخت
کم و بیش این احساس کنستانسیا را درک میکنم که عشقی که سراسر اعتماد باشد، عشق حقیقی نیست، بیشتر شبیه بیمهنامه است یا بدتر از آن، گواهی حسن رفتار. و این در نهایت به بیخیالی میانجامد. پس شاید من باید ممنونِ آن بگو مگوهایی باشم که قبلاً میان من و کنستانسیا پیش میآمد. چون این نشانهی آن است که ما زندگی زناشوییمان را محک میزدیم و آن را به بیخیالی محض که زاییدهی امنیت کامل است نمیسپردیم...!
کنستانسیا | کارلوس فوئنتس | مترجم: عبدالله کوثری
دو راهب ذن، تانزان و اِکیدو، در راهی در خارج از شهر، که بعد از باران شدیدی به شدت گِلآلود شده بود، قدم میزدند. نزدیکی دهکده به زن جوانی برخوردند که سعی میکرد از جاده رد شود، ولی گِل آنقدر عمیق بود که ممکن بود کیمونوی ابریشمیش خراب شود. تانزان بدون درنگ او را بلند کرد و به طرف دیگر بُرد.
راهبها در سکوت به راهشان ادامه دادند. پنج ساعت بعد وقتی داشتند وارد معبدی میشدند که محل سکونتشان بود، اکیدو دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و پرسید: چرا آن دختر را از جاده رد کردی؟ ما راهبها نباید چنین کارهایی بکنیم.
تانزان گفت: من ساعتها پیش آن دختر را زمین گذاشتم و تو هنوز داری او را به دوش میکشی؟...!
طلوع زمینی نو | اکهارت تول | مترجم: مریم تقدیسی
هزار بار چای دم کردم و یک میلیون چای قند پهلو نوشیده ام. سی هزار بار حمام کرده ام و سی و پنج هزار بار لباسهایم را شسته ام. هزار دفعه کنار پنجره نشسته ام. چهل بار چمن ها را زده ام و چهار صد دفعه نگاهشان کرده ام. گاهی قشنگ و شاداب بوده اند و بیشتر وقتها خالی و غمگین.
سیصد دفعه به تلفن جواب داده ام وسی هزار بار به تنهایی ام فکر کرده ام. نود بار همه خانه را جارو زده ام، هشتاد بار همه جا را گرد گیری کرده ام. ده دفعه پرده ها را شسته ام و ده هزار دفعه شیشه ها را تمیز کرده ام.
دویست روزنامه خوانده ام. ده پوند لاتاری خریده ام. سیصد بار برنامه های تلویزیون را نگاه کرده ام. هیچ چیز ضبط نکرده ام. دو هزار دفعه رادیو گوش کرده ام و یک بار خوابم برده است.
چهل و نه بار سینم ا رفته ام. یک رمان نوشته ام و ده هزار داستان کوتاه. پنجاه بار به سخنرانی رفته ام و بیست بار به شب شعر و بیست هزار بار تنها بازگشته ام.
چهار صد بار به فرودگاه رفته ام. سیصد دفعه به بدرقه و دوبار به پیشواز و پانصد بار تنها مانده ام.
سیصد و چهار کتاب خوانده ام. چهل و دو کتاب قرض داده ام، سی تای آن را فراموش کرده ام.
صد تا نامه نوشته ام و یک نامه دریافت کرده ام.
پنجاه دفعه عاشق شده ام. یکبار ازدواج کرده ام و سی سال سالگرد آن را جشن گرفته ام. دو میلیون بچه داشته ام دو تایشان را بزرگ کرده ام.
شصت و دو دوست خارجی پیدا کرده ام، صد هزار کارت تبریک فرستاده ام.
هزار بار به یاد ایران افتاده ام، هزار هزار بار خوابش را دیده ام و هر بار کمی از خودم را از دست داده ام و هرگز جوابی پیدا نکرده ام...!
روزی که هزار بار عاشق شدم | روح انگیز شریفیان
هر چه بيشتر دوست بداری كمتر می انديشی. در راه عشق می بايست همه چيز را به فراموشی سپرد...!
مطرود | لوئيجي پيراندلو|مترجم: آزاده آل محمد
همیشه کسانی هستند که دفاع از خدا را وظیفه ی خود می دانند، انگار که واقعیت مطلق، چهارچوب نگهدارنده ی وجود، چیزی ضعیف و بی دفاع است. این آدم ها از کنار بیوه ای بر اثر جذام از شکل افتاده که چند سکه گدایی می کند رد می شوند، از کنار کودکان ژنده پوشی که در خیابان زندگی می کنند رد می شوند اما اگر کمترین چیزی علیه خدا ببینند داستان فرق می کند. چهره هایشان سرخ می شود، سینه هایشان را بیرون می دهند، کلمات خشم آلودی به زبان می آورند. میزان خشم شان حیرت انگیز است. نحوه ی برخوردشان هراس آور است. این آدم ها نمی فهمند که باید در درون از خدا دفاع کرد، نه در بیرون. آن ها باید خشم شان را متوجه خودشان کنند...!
زندگی پی | یان مارتل | مترجم: گیتا گرکانی
پیری به نظرم چیزی نیست جز بی آیندگی، و اگر انسان دچار پیری زود رس می شود، برای این است که فردایی نمی بیند...!
نون نوشتن | محمود دولت آبادی
واقعیت این است که ما همگی در این سیاره، تنها هستیم. هر کدام از ما کاملا تنهاییم و هرچه زودتر این حقیقت را بپذیریم، به نفعمان خواهد بود. بسیاری از مردم تنها زندگی می کنند، چه ازدواج کرده باشند و چه مجرد باشند. بدون هیچ یافتنی، همیشه در جستجو بوده اند...!
پلی به سوی جاودانگی | ریچارد باخ | مترجم: فهیمه سارخانی
ولی فايده اش چيست که انسان هی از خودش بپرسد که اگر فلان لحظه يا بهمان لحظه جور ديگری برگزار شده بود, کار به کجا ميکشيد؟
بايد برای خودت خوش باشی. بهترين قسمت روز شب است. تو کار روزت را انجام داده ای. حالا پاها ت را بگذار بالا و خوش باش. من اينجوری ميبينم. از هرکس ميخواهی بپرس. بهترين قسمت روز شب است...!
بازمانده روز | کازوئو ايشی گورو |مترجم: نجف دريابندری
زندگی قمار است، ماجراست، انسان یا میبرد یا میبازد، زندگی مثل معرکهایست که پایان ندارد وقتی صدای یک نفر کم کم ضعیف و خاموش شد، صدایی جوانتر و نیرومندتر رشته ی بقیه ی داستان را میگیرد و ادامه میدهد...!
پر | شارلوت مری ماتیسن | مترجم: میمنت دانا
... تمام سیـ ـگارها مسلماً طعم و مزه خود را دارند ولی ابداً شدت آن ها به شدت طعم و مزۀ آخرین سیـ ـگار نیست. مزۀ آخرین سیـ ـگار بیشتر از این جهت است که شخص احساس می کند که بلاخره به سست عنصری خود پایان داده است و آینده ای سرشار از سلامت و نیرو در انتظارش است. در حالی که سایر سیـ ـگارها اهمیت مخصوص به خودشان را دارند و انسان با روشن کردن آن ها آزاد بودن خود را اعلام می دارد، ولی آینده ای سرشار از سلامت و نیرو خیلی در دسترس نیست. البته امکان رسیدن به آن همیشه وجود دارد...!
وجدان زنو | ایتالو اسووو | مترجم: مرتضی کلانتریان
اگر خدا وجود دارد امیدوارم آنقدر بیکار نباشد که به گوشت خوک خوردن یا مشروب نوشیدن من گیر بدهد...!
بادبادک باز | خالد حسینی | مترجم: مهدی غبرایی
*****
قبل از اینکه با فرانسوا ازدواج کنم به او گفتم من تیر و طایفه ام هم سر جهازم است. فرانسوا گفت که عاشق تیر و طایفه است به خصوص مال من. حالا هر وقت به دیدن فامیل می رویم که همه شیفته ی شوهرم هستند می بینم که ازدواج او با من اصلا به خاطر همین تیر و طایفه بوده. بدون خویشانم من یک رشته نخ هستم با همدیگر یک فرش ایرانی رنگارنگ و پر نقش و نگار می سازیم. یا مثلا: چینی های لیموژ در نبودشان لذت بیشتری به ارمغان آورده بودند تا وقتی که توی گنجه بودند. البته دیگر یک سرویس چینی نداریم تا برای بچه هایمان به ارث بگذاریم. اما اشکال ندارد. من و فرانسوا تصمیم داریم به فرزندانمان چیز با ارزش تری بدهیم. این حقیقت ساده که بهترین راه برای گذر از مسیر زندگی این است که انسان اهداکننده ی عمده ی مهربانی باشد. به آنها خواهیم گفت که ممکن است کسی با داشتن کلی اشیاء زیبا و قیمتی هنوز بینوا باشد. و گاهی داشتن دستور پخت کیک شکلاتی کافی ست تا انسان بسیار خوشحال تر شود.
عطر سنبل | فیروزه جزایری دوما | مترجم: محمد سلیمانی نیا
یکی از راه های عمومی شناختن بیشعورها ، شناسایی موقعیت های بروز بیشعوری است. بسیاری از مردم عقیده دارند: شاید من نتوانم بیشعوری را تعریف کنم اما قطعا وقتی بیشعوری را ببینم، می شناسمش.
بیشعوری | خاویر کرمنت | مترجم: محمود فرجامی
گفت :چرا همه ش دنبال معنای دیگری هستی..این یک دوستی ساده است!!
آب دهانم را قورت دادم.. دوستی یک زن ومرد هیچ وقت ساده نیست.
رویای تبت |فریبا وفی
«روح از هر چه ساخته شده باشد، جنس روح او و من از يك جنس است»
بلندی بادگیر | میلی برونته | مترجم: فاطمه امینی
هانس اشنایر ِ دلقک ، انسانی است بسیار انسان . او با رنگ روغنی بر چهره صادقانه مقابل ریا کاری های جامعه ایستاده است. هانس پروتستان زاده و عاشق ماری است و به قول خودش مرض تک همسری دارد . ماری که کاتولیک است بی دین بودن هانس را نمی تواند بپذیرد ، به دلیل عقاید مذهبیش هانس را ترک می کند . هانس در طول شش سال زندگیش با ماری به عقاید مذهبی او احترام می گذاشت حتی او را صبح زود برای رسیدن به مراسم مذهبیش بیدار می کرد و حاضر بود در مراسم مذهبی کاتولیک ها با او ازدواج کند ولی ماری تنها نبود ، کاتولیک ها همواره در اطرافش حضور داشتند..
عقاید یک دلقک | هاینریش بل| مترجم: شریف لنکرانی
تمرکز بر چیزی و فقط پرداختن به یک کار از الزامات مهم دستیابی به موفقیت های بزرگ است. تمرکز، یعنی وقتی کار روی مهمترین وظیفه تان را شروع کردید، تصمیم بگیرید که آن را با پشتکار و بدون انحراف و حواس پرتی انجام دهید.
توانایی شما برای تمرکز قاطعانه، الزام شماره یک برای موفقیت است.
مدیریت زمان | برایان تریسی | مترجم: یلدا بلارک
گوشِ راستم سوت می کشد ،
حتما داری از من حرف میزنی..
دلم را به این خرافات خوش می کنم ،
که از تو حرف بزنم........
مجموعه شعر فکر کنم باران دیشب مرا شسته امروز«تو» ام | کامران رسول زاده
هرچه اندوه درون شما را بیشتر بکاود،جای شادی در وجود شما بیشتر میشود. مگر کاسه ای که شراب شما را در بردارد همان نیست که در کوزه کوزه گر سوخته است؟ مگر آن نی که روح شما را تسکین می دهد، همان چوبی نیست که درونش را با کارد خراشیده اند؟ هرگاه شادی می کنید ، به ژرفای خود بنگرید تا ببینید که سرچشمه شادی به جز سرچشمه اندوه نیست...
پیامبر و دیوانه | جبران خلیل جبران | مترجم: نجف دریا بندری
این واقعیت این که با شروع این جمله ممکن است فرصت تمام کردن آن را نیابم، که با ریختن این نوشیدنی برای خودم ،ممکن است فرصت چشیدن آن
را پیدا نکنم، این که بعد از خوابیدن ممکن است دیگر هرگز بیدار نشوم ،یا پس از بیدار شدن، دیگر به هنگام خوابیدن زنده نباشم این واقعیت سی و پنج
سال است که بر هستی و زندگی ام سایه انداخته...
اپرای شناور | جان بارت | مترجم: سهیل سُمّی
وقتی می گویی این امر غیرممکن است ، کمی دقت کن..
زیرا چیزی که دیروز ناممکن بود،امروز ممکن شده است...
فقط غیرممکن غیرممکن است | آنتونی رابینز | مترجم: مسعود لعلی
یادته، ده دوازده سال بیشتر نداشتی، برای مادرت از ناز و نعمتی که در جوونی داشت چیزی نمونده بود.
خودش و شوهردومش هرچی پول داشتن پای روزنامه ای که با دست خالی درمیاوردن، میریختن.
مادرت همه ی جواهراتش را فروخته بود و پول کاغذ و چاپ داده بود. اسم روزنامه آینده ایران بود. مادرت سردبیرش بود و شوهر دومش مدیرش...
با مادرم همراه | زندگینامه ی خودنوشت سیمین بهبهانی
دره، نه تنها كنايه از دوران سخت زندگي و قله، نه تنها كنايه از دوران خوش زندگي دارد، كه نشان دهنده احساسات دروني ما و واكنش مان به اتفاقات بيروني نيز هست.
قله ها و دره ها به ما مي نماياند كه چگونه بيشتر بر قله بمانيم و چگونه زودتر از دره بيرون بياييم.
قله ها و دره ها | اسپنسر جانسون |مترجم: دکتر شاهرخ شاه پرویزی
فوتبال چیزی فراتر از محبوب ترین بازی جهان است.سایمون کوپر به 22 کشور جهان سفر کرد تا تاثیرگاه عجیب فوتبال بر سیاست و فرهنگ این کشورها را درک کند.
اوهمچنین اشتراک ترسناک بین فوتبال و سیاست را روشن کرد.حاصل تلاشش او تحقیق جالبی در باره فوتبال و جایگاهش در جهان است.
فوتبال علیه دشمن | سایمون کوپر| مترجم: عادل فردوسی پور
و در آن حال که آنجا نشسته بودم و بر دنیای ناشناس کهن اندیشه میکردم، بهفکر اعجاب گتسبی در لحظهای افتادم که برای اولین بار چراغ سبز انتهای لنگرگاه دیزی را یافته بود. از راه دور و درازی به چمن آبی رنگش آمده بود و رؤیایش لابد آنقدر به نظرش نزدیک آمده بود که دست نیافتن بر آن تقریبا برایش محال مینمود. اما نمیدانست که رؤیای او همان وقت دیگر پشت سرش، جایی در سیاهی عظیم پشت شهر، آنجا که کشتزارهای تاریک جمهوری زیر آسمان شب دامن گستردهاند، عقب مانده است.
گتسبی به چراغ سبز ایمان داشت، به آینده لذتناکی که سال به سال از جلوی ماعقبتر میرود. اگر این بار از چنگ ما گریخت، چه باک، فردا تندتر خواهیم دوید و دستهایمان را درازتر خواهیم کرد و سرانجام یک بامداد خوش …
و بدینسان در قایق نشسته پارو برخلاف جریان آب میکوبیم و بیامان به طرفگذشته روان میشویم.
گتسبی بزرگ | اسکات فیتس جرالد | مترجم: کریم امامی
انتقام چیز خوبی نیست. انتقام مثل سیاست است، یک چیز همیشه به یک چیز دیگر منجر می شود تا اینکه بد بدتر می شود و بدتر بدتربن .
پیرمرد صد ساله ای | یوناس یوناسن | مترجم: شادی حامدی
*****
اینجا، بعضی ها زندگی نمی کنند، مسابقه ی دو گذاشته اند،
می خواهند به هدفی که در افق دور دست است برسند؛
و در حالیکه نفسشان به شماره افتاده،
می دوند و زیبایی های اطراف خود را نمی بینند؛
آن وقت روزی می رسد که پیر و فرسوده هستند،
و دیگر رسیدن و نرسیدن به هدف برایشان بی تفاوت است...!
بابا لنگ دراز | جین وبستر
وقتی به گذشته برمیگردم روزهای نوجوانیام را میبینم که مثل دانههای برف در صبحی توفانی میگریزند، مانند پاره دستمالکاغذیهایی که از جلو چشم مسافری پشت پنجرهی واگن قطاری، بهدستِ باد، تند دور میشوند. در روابطم با زنان، بهداشتی، واقعبین، عجیب و غریب و چابک بودم. زمان دانشجویی در لندن و پاریس به خانمهای مزدبگیر بسنده میکردم. درسخواندنم جدی و دقیق بود گرچه آنطور که باید پربار نبود. ابتدا تصمیم داشتم مدرک روانپزشکی بگیرم، مثل بسیاری از افراد بااستعداد ناکام؛ اما من حتی از آنها هم ناکامتر بودم؛ چنان فرسودگی عجیبی در من ریشه دوانده بود که از عهدهی روانپزشک شدن هم بر نمیآمدم، بنابراین به ادبیات انگلیسی روی آوردم، به جایی که بسیاری از شاعران سرخورده همچون استادان پیپکشِ پالتو پشمپوش روی میآورند. پاریس برایم جای مناسبی بود. آنجا با تبعیدیها دربارهی فیلمهای ساخت شوروی بحث میکردم. توی قهوهخانهی «دو مگو» با همجنسگرایان نشست و برخاست داشتم. در روزنامههای محلی مقالههای پیچیده و مبهم مینوشتم و شعرهای تقلیدی میگفتم...
لولیتا | ولادیمیر ناباکوف | ترجمه : اکرم پدرام نیا
راه مناسب به جاي تسليم براي پرهيز از تنهايي و نگراني ارتباط خودانگيخته ي انسان با آدميان ديگر و طبيعت است.. ارتباطي كه فرد را با دنيا پيوند مي دهد. بدون آنكه فرديت وي را از ميان ببرد. «همبستگي فعال فرد با همه ي آدميان و فعاليت خودانگيخته وي با عشق ورزيدن و كار است كه انسان را نه با علايق نخستين بلكه به عنوان فردي مستقل و آزاد با دنيا اتحاد مي دهد.
گریزاز آزادی | اریک فروم | ترجمه : عزت ا...فولادوند
شیوه ی قتل نوزادان و کودکان تا این حد دلخراش نبود؛ به آن ها آمپول مرگ بار تزریق می کردند یا آن ها را آنقدر در اتاق هایی که صدای ناله ی هیچ بچه ای از آن به گوش نمی رسید نگه می داشتند که از تشنگی تلف شوند.
آلمان نازی | مایکل لینچ | ترجمه: بابک محقق
کاترین که از مادری خدمتکار و در خانواده ای نسبتاً مرفه و سرشناس به دنیا می آید، در همان سالهای آغازین زندگی طعم تلخ بی مادری را نیز می چشد. خانم مالک مزرعه که مادرخواندۀ او نیز هست، مسئولیت پرورش و نگهداری او را به عهده می گیرد. در عنفوان جوانی سخت شیفتۀ نیلیدوف، برادرزادۀ خانم می شود و به صورت پنهانی با او پیمان ازدواج می بندد. نیلیدوف که باید برای ادامۀ تحصیلات به مدرسۀ نظام برود، پس از دوری از کاترین او را به فراموشی می سپارد.
پنج سال بعد نیلیدوف در مراسم محاکمۀ دختری شرکت می کند که به جرم قتل محکوم شده و قرار است به سیبری تبعید شود. این دختر همان کاترین است که پس از رفتن نیلیدوف و آشکار شدن رازش در نزد مادرخوانده اش، مورد بی مهری او قرار گرفته و از خانه رانده شده است. نیلیدوف که خودش را مقصر اصلی این جریان می داند، تمام تلاش خود را به کار می برد تا با نفوذی که در دولت دارد او را تبرئه کند. اما قبل از این که بتواند به نتیجه برسد، حکم اجرا میشود. نیلیدوف تصمیم می گیرد راه این سفر پرخطر که احتمال مرگ در آن بسیار است را برای کاترین هموار کند...
رستاخیز واقعی در درون نیلیدوف اتفاق می افتد. در این داستان ما شاهد خواهیم بود که چگونه یک نفر قدم به قدم از خودخواهی ها و منیت های خود بیرون می آید و هر لحظه خود را به خدا نزدیکتر می بیند.
رستاخیز| لئوتولستوی | ترجمه: محمد مجلسی
مادرم امروز،مُرد. شاید هم دیروز ، نمی دانم. تلگرامی به این مضمون از خانه ی سالمندان دریافت داشته ام!
مادر درگذشت. تدفین فردا. همدردی عمیق . از تلگرام چیزی دستگیرم نشد. شاید این واقعه دیروز اتفاق افتاده باشد.
بیگانه | آلبرکامو | ترجمه: امیرجلال الدین اعلم
"لوسي" دختر جواني است كه در زمان كودكي ، پدرش در دسته ي زندانيان سياسي به زندان مي افتد و دوست صميمي پدرش آقاي "لاري" كه در بانك مركزي فرانسه كار مي كند سرپرستي او را به عهده مي گيرد و او را تا بعد از انقلاب كبير فرانسه كه پدر لوسي از زندان آزاد مي شود پيش خود نگه مي دارد. پس از آن لوسي به جستجوي پدرش مي پردازد و او را در اتاق نمناك زير شيرواني پانسيون كوچكي پيدا مي كند و پس از آن با پدرش به انگلستان سفر مي كنند كه در آنجا به زنداني سياسي ديگري به نام "چارلز دارني" برخورد مي كنند. (اين فرد شخصيتي بي گناه و مثبت است) كه در دادگاه سياسي انگلستان به جرم خيانت به كشور انگلستان دستگير شده است. چارلز وكيل مدافع با تجربه اي دارد به نام "سيدني كارتن". لوسي و پدرش با همكاري سيدني كارتن چارلز را از مرگ حتمي نجات مي دهند و او را از زندان آزاد مي كنند. (سيدني كارتن و چارلز شباهت زيادي از نظر چهره به هم دارند) در اين جريان سيدني كارتن و چارلز هر دو به لوسي كه حالا دختر زيبايي شده است علاقه مند مي شوند. اما چارلز سريعتر از سيدني دست به كار مي شود و با لوسي ازدواج مي كند و صاحب دختري نيز مي شوند.
داستان دو شهر | چارلز دیکنز | ترجمه :نوشین ابراهیمی
با عصبانیت گفت: با التماس و گریه زاری کریم رو راضی کردی و ازتهران اومدی اهواز،با قلدری،رحیم رو راضی کردی اومدی آبادان؛ توی این آتیش و خون حالا حتی زیر بار یه خط نامه نمیروی که لااقل دلمون آشوب نباشه؟
گفتم: آخه تو این آتیش وخون من دنبال کاغذ وقلم نوشتن باشم،چی بنویسم؟
گفت: بابا چقدربرای دو کلمه نوشتن چانه میزنی.نگفتم شاهنامه بنویس،فقط بنویس "من زنده ام"
نمی دانستم چرا باید بنویسم من زنده ام.با این حال بی اختیار با انگشت در خیال خودم روی پایم نوشتم " من زنده ام "..
من زنده ام | خاطرات دوران اسارت به قلم معصومه آباد
لاری از قبول شغلهایی که به او پیشنهاد میشود سرباز میزند. و برای یافتن پاسخ سوالهایش به کتابخانة ملی فرانسه میرود. ایزابل بعد از دو سال تلاش در جهت منصرف کردن لاری از تحقیقاتش در نهایت او را تهدید به جدایی میکند. لاری در برایر حیرت نامزدش، جدایی را میپذیرد. لاری سپس در معدن زغال سنگ استخدام میشود و در آنجا به اتفاق یک لهستانی که گرایش به عرفان دارد به آلمان سفر میکند. ولی چون پاسخی به سوالهایش نمییابد به اسپانیا میرود. و همچنان سفر خود را به نقاط مختلف ادامه میدهد و با کمک هیپنوتیزم به آرامشی دست مییابد. لاری به پاریس برمیگردد و تصمیم میگیرد با صوفی ازدواج کند. این خبر باعث خشم ایزابل میشود. صوفی که شوهر و فرزندش را در تصادف ماشین از دست داده بود بعد از مرگ آنها به الکل رو میآورد. پس از برخورد با لاری و به کمک او اعتیاد خود را ترک میکند. در روز ازدواج لاری و صوفی، ایزابل صوفی را قبل از ازدواج به خانهاش دعوت میکند. قبل از رسیدن صوفی خانه را ترک میکند و شیشه ودکایی را روی میز میگذارد صوفی ودکا را میخورد و بعد به تولون فرار میکند و در آنجا به فحشا کشیده میشود و سرانجام میمیرد. لاری دوباره به آمریکا بازمیگردد. به این امید که آنجا شغل رانندگی بیاید. قبل از عزیمت، پژوهشهایش را در کتابی درج میکند. چنین میپندارد که از آن پس نتواند شادمانی و خوشبختی را جز در عادیترین زندگانی، به دور از توانگرها، پیدا کند.
لبه ی تیغ | سامرست موام | ترجمه: مهرداد نبیلی
داستان ماجرای شگفت آور گروهی پسر بچه است مدرسه ای انگلیسی است که در طی جنگ هسته ای و خانمان سوز عازم منطقه ای امن میشوند ولی سقوط ناگهانی هواپیما آنان را ملزم به اقامت در جزیره ای استوایی میسازد .در آغاز همه چیز به خوبی پیش میرود و آنان بی دغدغه و سبک بال جزیره خوش آب و رنگ و سرسبز را در مینوردند .اما اندک زمانی پس از آن روحیه شرارت بار تندخوی بعضی از پسرها بهشت زمینی را به دوزخی از آتش و خون مبدل میکند و تمامی مظاهر خرد و پاک اندیشی از وجودشان رخت بر میبندد. کشمکش درونی نیروهای متضاد خیر و شر درون مایه داستان را شکل میدهد.
سالارمگس ها | ویلیام گلدینگ | ترجمه: حمید رفیعی
یک برآمد بسیار مهم نسبیت رابطة بین جرم و انرژی است. ادعای آلبرت انیشتین که سرعت نور باید برای تمام ناظران یکسان باشد ایجاب میکند که هیج چیز نمیتواند تند تر از نور حرکت کند. در نتیجه استفاده از انرژی برای شتاب دادن هر چیز چه ذره باشد و چه سفینه فضائی، بر جرمش میافزاید و کار بیشتر را سخت تر میکنند. شتاب دادن یک ذره تا سرعت نور ناممکن خواهد بود. زیرا مقدار بینهایت انرژی لازم خواهد داشت. جرم و انرژی معادل هستند. آن طور که در فرمول معروف اینشتاین خلاصه شده است: E=MC ۲ میتوان گفت این معادله در فیزیک، تنها معادلهای است که زبانزد خاص و عام است. در میان برآمدهای آن، درک این بود که اگر هسته یک اتم اورانیوم شکافته و به دو هسته با جرمهای تقریباً کمتر تقسیم شود، انرژی بی اندازهٔ زیادی تولید خواهد کرد.
جهان در پوست گردو | استیون هاوکینگ |ترجمه: محمدرضا محجوب
من پدرممد دل شیشه ای هستم. او درحال مرگ است.علت مرگش هم بی وفایی نیست،عشق است.احساس می کنم عشق آنقدر شایسته نیست که کسی در راهش بمیرد.من تمام عمرم رابا مرگ زیسته ام، اما هیچ کس راندیده ام که از عشق بمیرد.پسرم دارد برای عشق می میرد؛ چیزی که هیچوقت فکر نمیکردم برای مرگ یک انسان کافی باشد..
آخرین انار دنیا | آرش سنجابی
در دهکده سن لو گا، واقع در جنوب ایتالیا، حزب کمونیست ایتالیا در حال عضوگیری و سازمان دهی تشکیلات حزبی خودش است. حزب کمونیست ایتالیا در چنین شرایطی تصمیم می گیرند تا فعالیت سیاسی خود را علنی کند ، بدیهی است که در این راه از حمایت سیاسی و مالی برادر خوانده بزرگش ( حزب کمونیست شوروی) برخوردار بود. مرکز فعالیت حزب در دره سن لوکا قرار داشت و رولو دوناتیس که از اهالی همین دره بود به عنوان مسئول دفتر سیاسی حزب در سن لوکا انتخاب شده بود.
روکو دوناتیس سالها در حزب خدمت کرده و مأ موریتهای مختلفی را اجرا کرده بود . رهبری حزب در رم کاملا او را می شناخت و به او اعتماد کامل داشت . روکو با دختری اطریشی و یهودی مسلک به نام استلا زندگی می کرد.آنها در حزب با هم آشنا شده بودند، مجموعه ای از همین دلایل بود که حزب را از نظر مومنانش بالاتر از هر حقیقتی قرار می داد ، هر کس هر آنچه که نداشت را در حزب جستجو می کرد، هر آنچه که از کودکی ، نوجوانی و جوانی در آرزوی به دست آوردنش شب ها به خواب می رفت و صبح ها از خواب بر می خواست. قدرت، شهرت، عشق، عدالت ، حقیقت، مبارزه با فساد یا نابرابری ، فقر و فحشا و... همه و همه در حزب یافت می شد. حزب برای فرصت طلبان راهی برای رسیدن به مکنت و نبردبان ترقی قدرت بود و برای مومنان صادق و متعصب خود مظهر حقیقت و عدالت اجتماعی و نیروی پیشرو برای رهبری گذارا از بورژوازی به تولید سوسیالیستی !! این همه وجهه متعارض و پیچیده حزب بود که از دید اعضای صادق و وفادارش پنهان می ماند و حتی اگر به چشم هم می آمد توجیه می شد زیرا در صورتی که از مادر اشتباهی سر بزند ، مادر را بیرون می اندازند و حزب برای آنها به راستی مادر بود! بهترین دوستانشان و همراهانشان در حزب بودند، بهترین دوران جوانی خود را در حزب سپری کرده و برای موفقیت و پیروزی آرمانهایش از جان خود دریغ نکرده بودند.
یک مُشت تمشک | اینیاتسیو سیلونه | ترجمه: بهمن فرزانه
يونس- شخصيت اصلي- دانشجوي دكتري فلسفه است. او مي خواهد رساله اش را كه درباره «تحليل جامعه شناسي عوامل خودكشي دكتر محسن پارسا» است، به پايان برساند تا هم شرط پدر نامزدش- سايه- را، كه براي ازدواج آنها گذاشته است، به انجام برساند و هم به آخرين مرحله درسش پايان دهد. سايه، دانشجوي كارشناسي ارشد الهيات است و اعتقاد و باوري محكم دارد. يونس نه سال پيش ديدگاه مذهبي ديگري داشت و علت انتخاب رشته فلسفه او فقط به دليل دفاع فلسفي از حريم دين بوده است. همچنين انتخاب يونس براي نامزدي از جانب سايه مبتني بر همين امر بوده است. اما حالاديدگاه مذهبي يونس عوض شده است. چنانكه خودش مي گويد: من امروزم با من ديروزم، فرق كرده. مهرداد دوست يونس بعد از 9 سال از آمريكا مي آيد. او در آمريكا با پن فرندش ازدواج كرده است و داراي دختري چهار ساله مي باشد. جوليا همسرش دو سال پيش سرطان گرفته و حالامراحل بد بيماري را مي گذراند و پزشكان گفته اند كه اميدي به زندگي او نيست.
براي يونس گاهي اين سؤال به وجود آمده بود كه: (آيا خدايي هست؟) ولي خيلي خود را درگير آن نكرده بود. تا اينكه مهرداد مي گويد همسرش جوليا هم سؤال هاي ريز و درشتي در اين زمينه دارد. مثلاجوليا مرتب مي گويد: چرا درست بيست و پنج سال پيش دنيا آمده؟ و... يونس كه احساس مي كند در اين مورد با جوليا هم عقيده است، حالاديگر بيشتر به سؤالش، فكر مي كند. علت ديگر توجه يونس به اين سؤال......
روی ماه خداوند را ببوس | مصطفی مستور
مي خواهم بر ضد كمپاني تنباكوي براون اند ويليامسون ، توليد كننده ي سيـ ـگارهاي پالمال ، اقامه ي دعوي كنم و براي غرامت يك ميليارد چوق درخواست كنم ! از دوازده سالگي كه كشيدن سيـ ـگار را شروع كردم ، هرگز سيـ ـگاري جز پالمال بدون فيلتر روشن نكردم ، آن هم آتيش به آتيش . و چندين سال است پاكت براون اند ويليامسون درست روي پاكت خود به من قول داده است كه مرا بكشد .
اما من حالا هشتاد و دو سال دارم . واقعا ممنونم ، دروغ گوهاي كثيف .
مرد بی وطن | کورت ونه گورت | ترجمه: زیباگنجی _ پریسا سلیمان زاده
*****
بیگ فوت راست راستی گنده و سیاه بود و توی خیابان میگل همه ازش میترسیدند. علت ترس مردم گندگی یا سیاهیش نبود، چون گندهتر و سیاهتر از او فراوان بود. ترس مردم از این بود که خیلی ساکت و اخمو بود؛ مثل سگهای ترسناکی که هرگز پارس نمیکنند، بلکه فقط از گوشۀ چشم به آدم زل میزنند خطرناک به نظر میرسید.
هت میگفت: « میدانی، آرامشی که نشان میدهد، یک جور نمایش است.»
با اینحال میشنیدی که هت در مسابقات و کریکت به خرد و کلان میگفت: « بیگ فوت و من؟ ما دوست جان جانی هستیم، بابا. با هم بزرگ شدیم.» توی مدرسه من میگفتم: « بیگ فوت با من توی یک خیابان مینشیند.» میشنوی؟ خوبِ خوب میشناسمش، و اگر یکی از شماها دست رویم بلند کند، به اش میگویم.»
تا آن وقت حتی یک کلمه هم با بیگ فوت حرف نزده بودم.
ما بروبچههای خیابان میگل به خودمان باد میکردیم که او مال ماست، چون در پرت آو اسپین شخصیت معروفی شده بود. همین بیگ فوت بود که به طرف ساختمان رادیو ترینیداد سنگ پرت کرد و شیشۀ یکی از پنجره ها را شکست. قاضی دادگاه بخش که علت این کارش را پرسید، بیگ فوت گفت: « برای آنکه بیدارشان کنم.»
آدم خیرخواهی جریمهاش را پرداخت.
بعد زمانی شغل رانندگی یکی از اتوبوسهای دیزل را به دست آورد. اتوبوس را از شهر به کارنج کیلومتری آن برد و به مسافرها گفت پیاده شوند و حمام کنند، خودش هم ایستاد و تماشایشان کرد.
چندی بعد پستچی شد و نامههای مردم را عوضی تحویل داد. او را کنار اسکله دیدند که کیف نیمه پر نامه را کنارش گذاشته و پاها ی گندهاش را کرده توی آب خلیج پاریا.
گفت: «مدام این ور آن ور رفتن و نامه ها را تحویل مردم دادن کار سختی است. آدم میشود مثل تمبر پستی، بابا.» همۀ مردم ترینیداد او را لوده میدانستند، اما ما که او را میشناختیم موافق نبودیم....
خیابان میگل | و. س .نایپل | مترجم مهدی غبرایی
نرفتم خانه، تمام شب راه رفتم و فکر کردم چه کار باید بکنم. یک کم توی مرغ دانی خوابیدم. هزار جفت چشم حیران بودند
که این کیست که تو دنیای پُر از پوشال ما خوابیده. میخواستم بگویم قد قد من فرنسی هستم ولی خسته تر ازاین حرف ها بودم.
شاگرد قصاب | پاتریک مک کیپ | مترجم پیمان خاکسار
مردم که دسته دسته یا تک تک مثل کلاغ های عزادار از سر کار برمی گشتند فکر ابر نبودند.
آنقدر چیزها داشتند که به آن فکر کنند ، آنقدر غصه داشتند ،آنقدر در خانه هایشان بیمار خفته بود ، آنقدر فکر نام و آب و قرض و روزنامه و این حرفا بودند که دیگر کسی حوصله فکر کردن به ابر را نداشت ، و راستش عجیب تر اینکه در تمام شهر و در میان همه ی این مردم به صورت مومن ، حتی یک نفر هم خدا نداشت . چون دست کم اگر یک نفر هم خدایی داشت تنگ غروب سرش را بلند میکرد و میگفت " خدایا ! باران رحمتی بفرست " و چشمش به ابر می افتاد و حتما اگر بلد بود می گفت : " تبارک ا... احسن الخالقین !" لعنت به دیدگان درویش و چشمهای قناعت گرا.
افسانه ی باران | نادر ابراهیم
...هرکسی که به زنی نزدیک می شود در حضور دو زن قرار میگیرد. یک موجود بیرونی و یک مخلوق درونی. موجود بیرونی در روشنایی روز زندگی می کند به راحتی قابل مشاهده است. اغلب با فرهنگ ملموس انسانی مطابق است اما مخلوق درونی اغلب ناگهان ظاهر می شود و به سرعت ناپدید می شود و پشت سر خود احساسی عجیب و اعجاب آور به جا می گذارد، انگار دارای یک روح وحشی طبیعی است. این طبیعت دوگانه به صورتی است که یکی باثبات تر و سرزنده تر و دیگری بی اعتنا تر و سردتر است.خویشتن متمدن موجودی خوب است ولی کمی تنهاست. خوشتن وحشی هم به خودی خود خوب است اما آرزومند رابطه با دیگری است.از دست رفتن قدرت های روحی و عاطفی زنان ناشی از جدایی این دو طبیعت از یکدیگر و وانمود کردن به این است که دیگری وجود ندارد...
زنانی که با گرگها می دوند | دکتر کلاریسا پینکو لا استِس | مترجم سیمین موحد
معلوم است تو دیگر مرا دوست نداری.
چطور می توانی این حرف را بزنی؟ چرا؟
چون که غصه میخوری.وقتی کسی را دوست داشته باشی هرگز غمگین نمی شوی.
تربیت اروپائی | رومن گاری | مترجم مهدی غبرائی
هنر با انسان متولد شد . کار موجب تکامل انسان و آفریننده ی هنر است. برای شناخت هنر بی شک باید مسیر تکامل انسان را شناخت.
نگاهی به تاریخ هنر ایران وجهان | عربعلی شروه
خوراک و آب پایه و مایه زیست همه جانداران است. انسان هوموساپیینس، همه تاریخ دویست هزارسالهاش را گرد آورنده خوراک و شکارگر بود تا این که از حدود ده هزار سال پیش، ناآگاهانه، تولید کننده خوراک، یعنی کشاورز شد. پیامد کشاورزی یک جانشینی و پیدایش شهر و ساختارهای حکومتی و ده هزار ساله بشر را رقم زده و سبب پیدایش و فروریزش امپراتوریها شده است. تام ستندج به شیوهای داستان گونه روایتی خواندنی و دلنشین از این کشاکش بشر برای زیست و ماندگاریاش به دست می دهد.
خوراک و تاریخ | تام ستندج | مترجم محسن مینو خرد
وقتی در مقابل چیزهایی که دارید سپاسگزار باشید، صرفنظر از هر اندازه کوچک بودنشان، درخواهید یافت که روند افزایش آن چیزها خیلی زود شتاب میگیرد. اگر برای پولی که دارید سپاسگزار باشید، هر چقدر که باشد، آن گاه خواهید دید که پول شما به صورت غیرقابل باوری افزایش خواهد یافت، اگر برای ارتباطهاتان قدرشناس باشید، آنگاه خواهید دید که اگر روابط شما تاکنون خوب هم نبوده به گونهی معجزهآسایی بهتر میشود. اگر برای کاری که دارید سپاسگزار باشید حتی اگر کار رویاییتان نیز نباشد متوجه خواهید شد که شرایط آنچنان پیش خواهد رفت که از کارتان لذت میبرید و موقعیتهای کاریِ بهتری به سراغتان میآید. وقتی موهبتهای داشتهی خود را درنظر نمیگیریم و آنها را سبک سنگین نمیکنیم، آن گاه به صورت ناخودآگاه به شمارش و درنظر گرفتن نقاط منفیِ کار میپردازیم. هنگامی که دربارهی نداشتههامان صحبت میکنیم، ما نکات منفی را میشماریم. هنگامی که به دنبال تقصیر و اشتباه در دیگران میگردیم، منفیها را شمارش میکنیم یا وقتی که دربارهی ترافیک یا معطل شدن و ایستادن در صف، یا تأخیرها، مشکلات دولتها یا نداشتن پول کافی و یا حتی وضع هوا غُر میزنیم، وقتی جنبههای منفی را میشماریم ناخواسته مقدارشان افزایش مییابد ولی در عین حال موهبتهای در راه نیز از بین میرود.
معجزه ی شکرگزاری | راندا برن | مترجم وامق عسکری
دانشگاه تنها مکانی است که در آن ، با پذیرش دولت و جامعه ، دوره ای خاص می تواند روشن ترین خود آگاهی ممکن را ایجاد کند و گسترش دهد. مردم می توانند در آن تنها به قصد جست و جوی حقیقت جمع شوند. زیرا این حقی بشری است ک انسان ها بتوانند در جایی بی هیچ قید وشرطی حقیقت را فقط به خاطر خودش جست وجو کنند.
ایدۀ دانشگاه | کارل یاسپرس | مترجم مهدی پارسا / مهرداد پارسا
.."اگه واقعا میخوای قضیه رو بشنوی ، لابد اول چیزی که میخوای بدونی اینه که کجا به دنبا اومدم و بچگی گندم چجوری بوده و پدر مادرم قبل دنیا اومدنم چکار میکردن و از اینجور مزخرفات دیوید کاپرفیلدی . ولی من اصلا حال و حوصله ی تعریف کردن این چیزا رو ندارم...تازه اصلا قرار نیست کل سرگذشت نکبتیم یا یه همچی چیزی رو برات تعریف کنم. فقط قصه ی اتفاق بدی رو واست تعریف میکنم که دورو بر کریسمس پارسال، قبل ازینکه حسابی پیرم دراد،سرم اومدو مجبور شدم بیاماینجا بی خیالی طی کنم...."
ناطور دشت | جی.دی.سلینجر | مترجم احمد کریمی
یک روز صبح ، در شهری کوچک به نام کولدواتِر ، چند تلفن زنگ میخورد. آن طرفِ خط کسانی هستند که میگویند از بهشت تماس گرفتهاند ؛ یکی با مادرش حرف میزند و یکی با خواهرش ، هر کسی با عزیزی ازدسترفته. آیا معجزهای غریب رخ داده؟ یا فریبی بزرگ در کار است؟
وقتی اخبارِ این تماسهای عجیب پخش میشود ، غریبهها دستهدسته به شهر سرازیر میشوند تا آنها هم بخشی از این معجزه باشند.
شهرِ کوچک و حتی دنیای انسانها با این معجزه زیر و زبر شده ؛ اما همیشه در هر معجزهی شادیبخش اندکی اندوه هم هست. همیشه در معجزهای که مردم را به هم نزدیک میکند ، اندکی تنهایی هست. مردی هست که دوست ندارد بپذیرد چنین معجزهای رخ داده ، چون همسرش با او تماس نمیگیرد تا مرهمی بر زخمِ دوریاش باشد ؛ مادری از یادآوریِ اندوهِ فقدانِ پسرش دوباره افسرده میشود … اما معجزه مسیرِ خود را دارد : خبرنگاری که به معجزه باور ندارد ، بیش از هر کس دیگری زندگیاش از نو تعریف میشود ؛ مردی که با دیگران تلخ است ، یاد میگیرد محبت کند ؛ مردی هم یاد میگیرد معجزه حقیقت دارد …
اولین تماس تلفنی از بهشت | میچ البوم | مترجم مهرآیین اخوت
او کمتر کسی را دوست میدارد و درعوض خیلی ها هستند که ازشان تنفر دارند. کسانی که موجودیت او را بعنوان یگانه قدرت مجسم کشورش به چالش می کشند. هر آن کس که برخلاف میل او رفتار می کند و هرچهره ای که به قدرت هایی دیگر جز او متکی است . ازهمین است که از مصدق تنفر دارد.از امینی متنفر است و با شنیدن نام هرکدام از این ها و امثال اینها،هراسی آمیخته با خشم ب سراغش می آید.
او پادشاهی است با حیاطی دوگانه ، دوگانه ای عجیب الخلقه که از شهریور 1320 بر زندگی اش سایه افکنده و او را در دو قطب، یعنی جبروت و شکوه پادشاهی و هراس و دلشوره های یک دیکتاتور همیشه در معرض خطر، چون پاندولی این سو و آن سو می برد ،چنانکه ترور هر نخست وزیر و خوتندن چندباره ی گزارش ماموران امنیتی از سو قصد به جانش اورا می کاهد و در دلهره غوطه ور می کند. روزمره گیهای محمدرضا پهلوی به قلم این نویسنده
تو در قاهره خواهی مُرد | حمیدرضا صدر
لکسی فیودور وویچ کارامازوف سومین پسر فیودور پالوویچ کارامازوف از زمینداران شهرستان ما بود . این زمیندار که در دوران خودش سرشناس بود ، هنوز هم که هنوز است یادش را زنده نگه داشته ایم و دلیلش نیز مرگ مصیبت دار واسرار آمیز اوست که سیزده سال پیش روی داد و در جای خود به آن خواهم پرداخت . در حال ، همین قدر می گویم که این ، به قول ما ، زمیندار که تو بگو یک روز از عمرش را هم در ملک خودش به سر نبرده بود آدم عجیبی بود ، منتها امثال و اقران آدمهای مهمل و شریر . در عین حال سفیهی چون او فراوان است . اما او از آن سفیهانی بود که سخت هوای کار و بار خودشان را دارند و ، از قرار معلوم ، شور چیز دیگری را نمی زنند . به عنوان نمونه ، فیودور پالوویچ از صفر شروع کرده بود کوچکتر از ملکش ، ملکی پیدا نمیشود ، بر سفره ی دیگران می نشست و مثل کنه خود را به آنان می چسباند وقتی هم که مرد صاحب صد هزار روبل پول نقد بود . در عین حال ، در تمام آن شهرستان به سفاهت او نبود که نبود .
برادران کارامازوف | فئودور داستایوفسکی | مترجم پرویز شهدی
از آنجايي که من و خانوادهام بی اندازه باهوش ايم قادريم که درون آدمها را ببينيم، انگار از پلاستيک سفت و شفاف ساخته شده اند. میدانيم بدون لباس چه شکلی هستند و عملکرد مذبوحانه ی قلب و روح و امعا واحشاشان را میبينيم.
وقتی يک نفر ميگويد "چه خبرا پسر" ميتوانم بوی حسادتش را حس کنم، همينطور ميل احمقانه اش را به تصاحب تمام مواهبی که ارزانی ام شده، آن هم با لحن خودمانی که ترحمم را برمیانگيزد و دلم را آشوب میکند. آنها هيچ چيز راجع به خودم و زندگی ام نميدانند و دنيا هم پُر است از اينجور آدمها.
مثلاً کشيش را در نظر بگيريد، با آن دستهای لرزان و پوستی شبيه کت چرم پارافين خورده، به اندازه ی پازلهای پنج تکه ای که به عقب افتاده ها و بچه های دبستانی ميدهند ساده و پيش پاافتاده است. او به اين خاطر از ما ميخواهد رديف اول بنشينيم چون نمیخواهد حواس بقيه پرت شود، میداند که همه بدون استثنا گردن میکشند تا زيبايی جسمانی و روحانی مان را ستايش کنند. مجذوب اصل ونسب و نژادمان میشوند و دوست دارند بيواسطه ببينند که ما چه طور از عهده ی تراژدیمان برميآييم. هر جا که میرويم من و خانواده ام در مرکز توجه ايم. "اومدن! نگاه کنين، اون پسرشونه ! بهش دست بزنين، کراواتش رو بگيرين، دست کم چند تار موش رو، هر چي که تونستين!
مادربزرگت رو از این جا ببر | دیوید سِداریس | مترجم پیمان خاکسار
خدایا من سزاوار آن چه بر سرم آمد نبودم.اگر تو بر من چنین کردی، من هم میتوانم با دیگران چنین کنم.عدالت همین است.
شیطان وحشت کرد.
آن مرد رو به خدا کفر میگفت، اما پس از دو سال این نخستین بار بود که میشنید مرد رو به خدا سخن میگوید!
این نشانه ی بدی بود.
شیطان و دوشیزه پریم | پائولو کوئلیو | مترجم آرش حجازی
*****
ما خودمان را گول میزنیم و تصور میكنیم كسانی را كه دوست داریم با دیگران فرق دارند...!
دیر یا زود | آلبا دسس پدس | مترجم: بهمن فرزانه
روزی ﺳﮕﯽ داﺷﺖ در ﭼﻤﻦ ﻋﻠﻒ ﻣﯽ ﺧﻮرد. ﺳﮓ دﯾﮕﺮی از ﮐﻨﺎر ﭼﻤﻦ ﮔﺬﺷﺖ. ﭼﻮن اﯾﻦ ﻣﻨﻈﺮه را دﯾﺪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮد و اﯾﺴﺘﺎد، آﺧﺮ ھﺮﮔﺰ ﻧﺪﯾﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ ﺳﮓ ﻋﻠﻒ ﺑﺨﻮرد. اﯾﺴﺘﺎد و ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﮐﯽ ھﺴﺘﯽ؟ ﭼﺮا ﻋﻠﻒ ﻣﯽ ﺧﻮری؟
ﺳﮕﯽ ﮐﻪ ﻋﻠﻒ ﻣﯽ ﺧﻮرد ﻧﮕﺎھﺶ ﮐﺮد و ﺑﺎد در ﮔﻠﻮ اﻧﺪاﺧﺖ و ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ؟ ﻣﻦ ﺳﮓ ﻗﺎﺳﻢ ﺧﺎن ھﺴﺘﻢ!
ﺳﮓ رھﮕﺬر ﭘﻮزﺧﻨﺪی زد و ﮔﻔﺖ: ﺳﮓ ﺣﺴﺎﺑﯽ! ﺗﻮ ﮐﻪ ﻋﻠﻒ ﻣﯽ ﺧﻮری؛ دﯾﮕﻪ ﭼﺮا ﺳﮓ ﻗﺎﺳﻢ ﺧﺎن؟ اﮔﺮ ﻻاﻗﻞ ﭘﺎره اﺳﺘﺨﻮاﻧﯽ ﺟﻠﻮت اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮد ﺑﺎز ﯾﮏ ﭼﯿﺰی؛ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻋﻠﻒ ﻣﯽ ﺧﻮری دﯾﮕﻪ ﭼﺮا ﺳﮓ ﻗﺎﺳﻢ ﺧﺎن؟
ﺳﮓ ﺧﻮدت ﺑﺎش...!
زﻣﺴﺘﺎن ﺑﯽ بهار | اﺑﺮاھﯿﻢ ﯾﻮﻧﺴﯽ
ﺗﻮ آدم ﺧﻮﺑﯽ ھﺴﺘﯽ. وﻟﯽ در زﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮب ﺑﻮدن ﺑﻪ ھﯿﭻ دردی ﻧﻤﯿﺨﻮرد.
ﻣﮕﺮ ﺧﻮد ﺗﻮ ﺧﻮب ﻧﯿﺴﺘﯽ؟
ﻣﻦ؟ ﻧﻪ اﺻﻼ، ﺑﺎ ھﻤﯿﻦ ﺳﻦ فهمیده ام ﮐﻪ ﻣﺮدم وﻗﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮاھﻨﺪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺧﺮ و ﺑﯽ ﻋﺮﺿﻪ اﺳﺖ، ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﭼﻪ آدم ﺧﻮﺑﯽ اﺳﺖ...!
ﻋﺮوﺳﮏ ﻓﺮﻧﮕﯽ | آﻟﺒﺎ دﺳﺲ ﭘﺪس | مترجم: بهمن فرزانه
در زندگی همیشه غمگین بودن از شاد بودن آسان تر است.
ولی من اصلا از آدم هایی خوشم نمی آید که آسان ترین راه را انتخاب می کنند. تو را به خدا شاد باش و برای آن که شاد شوی، هر کاری از دستت بر می آید، بکن...!
٣٥ کیلو امیدواری | آنا گاوالدا | مترجم: آتوسا صالحی
هرگز برای عاشق شدن دنبال باران و بابونه نباش!
گاهی در انتهای خارهای يک کاکتوس، به غنچهای می رسی که زندگيت را روشن میکند...!
پایان دوئل | خورخه لوئیس بورخس | مترجم: علی معصومی
در عشق، قضاوت روا نیست. تناسبی هم در آن وجود ندارد و لازم هم نیست وجود داشته باشد زیرا عشق به هر شکل خاصی که باشد فقط یک لحظه یا یک حکایت کوتاه است از قبول واقعیتی غیرقابل فهم. هیچ معنایی نمی توان از آن انتظار داشت چرا که حادثه ای ابدی در گذر زمان است. از این رو چطور می تواند مطیع علت یا معلول باشد؟...!
گیلیاد | مریلین رابینسون | مترجم: مرجان محمدی
چشم های گریان یک مرد چرا این قدر ما را مضطرب می کند؟ بله، چشم های گریان یک زن هم هیچ خوشحال کننده نیست و اگر یک کم صمیمی و اهل دل هم باشیم که از دیدنش حسابی دچار ترحم و دلسوزی می شویم اما اگر موضوع چشم های گریان یک مرد باشد قضیه کاملا فرق می کند برای این که اهل دل باشیم یا نه، از دیدنش دچار بیچارگی می شویم و درماندگی. انگار دنیا به آخر می رسد و علاجی هم ندارد. مثل عزیزی که به مرض لاعلاجی گرفتار باشد و دم مرگ...!
کتاب سیاه | ارهان پاموک | مترجم: عین له غریب
بپرهیزیم از اینکه درباره ی مردم تنها بر مبنای لحظه ای از زندگی شان داوری کنیم...!
درِ تنگ | آندره ژید | مترجمین: عبدالله توکل . سید رضا حسینی
اولین ملاقات
مرد گفت: بی تو مثل چشمه ای بی آبم. مثل پرنده ای هستم که نمی تواند آواز بخواند. همین طور مثل آهویی هستم که در تیررس شکارچی ست.
زن از ادبیات چیزی نمی دانست. دلش به حال مرد سوخت. کمی فکر کرد و گفت: همه چیز درست می شود! من یک روان پزشک خوب می شناسم...!
بخشکی شانس! | مینی مال های رسول یونان
من همیشه به اشخاصی که از دیدنشان ابدا خوشحال نمیشوم, مجبورم بگویم از دیدنتون خیلی خوشوقت شدم. با این حال اگر آدم بخواهد توی این دنیا جل و پلاسش را از آب در بیاورد, مجبور است که از این جور مزخرفات به مردم تحویل بدهد...!
ناطور دشت | جی.دی.سلینجر | مترجم: متین کریمی
عادت کردم احساساتم را درونم پنهان کنم، نقشه هایم را به تنهایی بکِشم و برای اجرایشان تنها روی خودم حساب کنم. نظر، توجه، یاری و حتی حضور دیگران را مزاحم و مانع می شمردم ... عادت کردم آنچه را در سر دارم هرگز به زبان نیاورم و اگر به ناچار در صحبت دیگران وارد شدم، بکوشم با بذله گویی از ملال آن گفت و شنود بکاهم و به این ترتیب افکار حقیقی ام را مخفی نگه دارم ... از همان هنگام نسبت به دیگران چنان بی اعتماد شدم که دوستانم تا به امروز به خاطرش بر من خرده می گیرند...!
آدولف | بنژامن کُنستان | مترجم: مینو مشیری
برای مردم شهر اغلب عجیب است که یک نفر، تک و تنها برای چنین مدت طولانی و ملال آوری میان کوه ها و بین روستایی ها به سر برد اما اسم این تنهایی نیست؛ خلوت است. در کلان شهرها می شود از هر جای دیگری تنها بود اما هیچوقت نمی شود احساس خلوت کرد. قدرت عجیب و خصلت اصیل خلوت گزینی، در جداکردنمان از جمع نیست بلکه در فرافکندن کل وجودمان به گستره ی نزدیک حضور اشیاست...!
مارتین هایدگر | مترجم:احسان سنایی اردکانی
بیشتر مردم به ترسها و حماقتهایشان زنجیر شدهاند و جرئت ندارند بیطرفانه قضاوت کنند که مشکل زندگیشان چیست. بیشتر آدمها همینطور زندگیشان را بیهیچ رضایتی ادامه میدهند بدون آنکه تلاش کنند تا بفهمند سرچشمهی نارضایتیشان کجاست یا بخواهند تغییری در زندگیشان ایجاد کنند سرآخر میمیرند...!
برادران سیسترز | پاتریک دوویت | مترجم: پیمان خاکسار
گذشتهها قابل تکرار نیستند. همانطوری که از اسمش پیداست، آن زمان گذشته است. دوران جدید ممکن نیست مثل قدیمها باشد و اگر اصرار بر این کار بورزید، مثل عدهای که با افسوس به آن نگاه میکنند، به نظر پیر و مستعمل میآیید. آدم هیچوقت نباید به خاطر قدیمها غصه بخورد. کسی که عزای گذشته را میگیرد، پیر و عزادار است...!
مفید در برابر باد شمالی | دانیل گلاتائور | مترجم: شهلا پیام
درد در سینه ات و تلاطم در روحت نشانه ی آن است که هنوز زنده ای، هنوز انسان، و هنوز گشاده در برابر زیبایی جهان. حتی اگر به فراخور این حال عملی انجام نداده باشی...!
دوره گردها | پل هاردینگ | مترجم: مجتبی ویسی
به مرد آرام گفتم :" می خواهم جار بزنم."
" چی رو؟"
گفتم: " احساسم را نسبت به تو."
گفت:" همه چیز خراب می شود. دیگران با قضاوتشان خرابش می کنند."
همیشه به من می گفت به قضاوت دیگران اهمیت نده. برای خودت زندگی کن. به من آموزش شجاعت می داد...
گفتم:" می روم چاهی پیدا می کنم و سرم را تویش می کنم و داد می زنم."
" همیشه ته چاه یکی هست که بشنود."
" ممکن است به کسی نگوید."
" غیرممکن است. او هم مثل تو دوست دارد به یکی بگوید."
" ولی این ماجرا فقط برای من مهم است. برای او که مهم نیست."
" به همین علت هم از آن مراقبت نمی کند."
رویای تبت __ فریبا وفی / نشر مرکز "
شاید بتونی کسی که روحتو خراش داده ببخشی
اما هرگز دردی که برات ایجاد کرده، فراموش نمیشه...
پرواز با تو باید.../ بهاره باقری
*****
اینجا، بعضی ها زندگی نمی کنند، مسابقه ی دو گذاشته اند،
می خواهند به هدفی که در افق دور دست است برسند؛
و در حالیکه نفسشان به شماره افتاده،
می دوند و زیبایی های اطراف خود را نمی بینند؛
آن وقت روزی می رسد که پیر و فرسوده هستند،
و دیگر رسیدن و نرسیدن به هدف برایشان بی تفاوت است...!
بابا لنگ دراز | جین وبستر
وقتی به گذشته برمیگردم روزهای نوجوانیام را میبینم که مثل دانههای برف در صبحی توفانی میگریزند، مانند پاره دستمالکاغذیهایی که از جلو چشم مسافری پشت پنجرهی واگن قطاری، بهدستِ باد، تند دور میشوند. در روابطم با زنان، بهداشتی، واقعبین، عجیب و غریب و چابک بودم. زمان دانشجویی در لندن و پاریس به خانمهای مزدبگیر بسنده میکردم. درسخواندنم جدی و دقیق بود گرچه آنطور که باید پربار نبود. ابتدا تصمیم داشتم مدرک روانپزشکی بگیرم، مثل بسیاری از افراد بااستعداد ناکام؛ اما من حتی از آنها هم ناکامتر بودم؛ چنان فرسودگی عجیبی در من ریشه دوانده بود که از عهدهی روانپزشک شدن هم بر نمیآمدم، بنابراین به ادبیات انگلیسی روی آوردم، به جایی که بسیاری از شاعران سرخورده همچون استادان پیپکشِ پالتو پشمپوش روی میآورند. پاریس برایم جای مناسبی بود. آنجا با تبعیدیها دربارهی فیلمهای ساخت شوروی بحث میکردم. توی قهوهخانهی «دو مگو» با همجنسگرایان نشست و برخاست داشتم. در روزنامههای محلی مقالههای پیچیده و مبهم مینوشتم و شعرهای تقلیدی میگفتم...
لولیتا | ولادیمیر ناباکوف | ترجمه : اکرم پدرام نیا
راه مناسب به جاي تسليم براي پرهيز از تنهايي و نگراني ارتباط خودانگيخته ي انسان با آدميان ديگر و طبيعت است.. ارتباطي كه فرد را با دنيا پيوند مي دهد. بدون آنكه فرديت وي را از ميان ببرد. «همبستگي فعال فرد با همه ي آدميان و فعاليت خودانگيخته وي با عشق ورزيدن و كار است كه انسان را نه با علايق نخستين بلكه به عنوان فردي مستقل و آزاد با دنيا اتحاد مي دهد.
گریزاز آزادی | اریک فروم | ترجمه : عزت ا...فولادوند
شیوه ی قتل نوزادان و کودکان تا این حد دلخراش نبود؛ به آن ها آمپول مرگ بار تزریق می کردند یا آن ها را آنقدر در اتاق هایی که صدای ناله ی هیچ بچه ای از آن به گوش نمی رسید نگه می داشتند که از تشنگی تلف شوند.
آلمان نازی | مایکل لینچ | ترجمه: بابک محقق
کاترین که از مادری خدمتکار و در خانواده ای نسبتاً مرفه و سرشناس به دنیا می آید، در همان سالهای آغازین زندگی طعم تلخ بی مادری را نیز می چشد. خانم مالک مزرعه که مادرخواندۀ او نیز هست، مسئولیت پرورش و نگهداری او را به عهده می گیرد. در عنفوان جوانی سخت شیفتۀ نیلیدوف، برادرزادۀ خانم می شود و به صورت پنهانی با او پیمان ازدواج می بندد. نیلیدوف که باید برای ادامۀ تحصیلات به مدرسۀ نظام برود، پس از دوری از کاترین او را به فراموشی می سپارد.
پنج سال بعد نیلیدوف در مراسم محاکمۀ دختری شرکت می کند که به جرم قتل محکوم شده و قرار است به سیبری تبعید شود. این دختر همان کاترین است که پس از رفتن نیلیدوف و آشکار شدن رازش در نزد مادرخوانده اش، مورد بی مهری او قرار گرفته و از خانه رانده شده است. نیلیدوف که خودش را مقصر اصلی این جریان می داند، تمام تلاش خود را به کار می برد تا با نفوذی که در دولت دارد او را تبرئه کند. اما قبل از این که بتواند به نتیجه برسد، حکم اجرا میشود. نیلیدوف تصمیم می گیرد راه این سفر پرخطر که احتمال مرگ در آن بسیار است را برای کاترین هموار کند...
رستاخیز واقعی در درون نیلیدوف اتفاق می افتد. در این داستان ما شاهد خواهیم بود که چگونه یک نفر قدم به قدم از خودخواهی ها و منیت های خود بیرون می آید و هر لحظه خود را به خدا نزدیکتر می بیند.
رستاخیز| لئوتولستوی | ترجمه: محمد مجلسی
مادرم امروز،مُرد. شاید هم دیروز ، نمی دانم. تلگرامی به این مضمون از خانه ی سالمندان دریافت داشته ام!
مادر درگذشت. تدفین فردا. همدردی عمیق . از تلگرام چیزی دستگیرم نشد. شاید این واقعه دیروز اتفاق افتاده باشد.
بیگانه | آلبرکامو | ترجمه: امیرجلال الدین اعلم
"لوسي" دختر جواني است كه در زمان كودكي ، پدرش در دسته ي زندانيان سياسي به زندان مي افتد و دوست صميمي پدرش آقاي "لاري" كه در بانك مركزي فرانسه كار مي كند سرپرستي او را به عهده مي گيرد و او را تا بعد از انقلاب كبير فرانسه كه پدر لوسي از زندان آزاد مي شود پيش خود نگه مي دارد. پس از آن لوسي به جستجوي پدرش مي پردازد و او را در اتاق نمناك زير شيرواني پانسيون كوچكي پيدا مي كند و پس از آن با پدرش به انگلستان سفر مي كنند كه در آنجا به زنداني سياسي ديگري به نام "چارلز دارني" برخورد مي كنند. (اين فرد شخصيتي بي گناه و مثبت است) كه در دادگاه سياسي انگلستان به جرم خيانت به كشور انگلستان دستگير شده است. چارلز وكيل مدافع با تجربه اي دارد به نام "سيدني كارتن". لوسي و پدرش با همكاري سيدني كارتن چارلز را از مرگ حتمي نجات مي دهند و او را از زندان آزاد مي كنند. (سيدني كارتن و چارلز شباهت زيادي از نظر چهره به هم دارند) در اين جريان سيدني كارتن و چارلز هر دو به لوسي كه حالا دختر زيبايي شده است علاقه مند مي شوند. اما چارلز سريعتر از سيدني دست به كار مي شود و با لوسي ازدواج مي كند و صاحب دختري نيز مي شوند.
داستان دو شهر | چارلز دیکنز | ترجمه :نوشین ابراهیمی
با عصبانیت گفت: با التماس و گریه زاری کریم رو راضی کردی و ازتهران اومدی اهواز،با قلدری،رحیم رو راضی کردی اومدی آبادان؛ توی این آتیش و خون حالا حتی زیر بار یه خط نامه نمیروی که لااقل دلمون آشوب نباشه؟
گفتم: آخه تو این آتیش وخون من دنبال کاغذ وقلم نوشتن باشم،چی بنویسم؟
گفت: بابا چقدربرای دو کلمه نوشتن چانه میزنی.نگفتم شاهنامه بنویس،فقط بنویس "من زنده ام"
نمی دانستم چرا باید بنویسم من زنده ام.با این حال بی اختیار با انگشت در خیال خودم روی پایم نوشتم " من زنده ام "..
من زنده ام | خاطرات دوران اسارت به قلم معصومه آباد
لاری از قبول شغلهایی که به او پیشنهاد میشود سرباز میزند. و برای یافتن پاسخ سوالهایش به کتابخانة ملی فرانسه میرود. ایزابل بعد از دو سال تلاش در جهت منصرف کردن لاری از تحقیقاتش در نهایت او را تهدید به جدایی میکند. لاری در برایر حیرت نامزدش، جدایی را میپذیرد. لاری سپس در معدن زغال سنگ استخدام میشود و در آنجا به اتفاق یک لهستانی که گرایش به عرفان دارد به آلمان سفر میکند. ولی چون پاسخی به سوالهایش نمییابد به اسپانیا میرود. و همچنان سفر خود را به نقاط مختلف ادامه میدهد و با کمک هیپنوتیزم به آرامشی دست مییابد. لاری به پاریس برمیگردد و تصمیم میگیرد با صوفی ازدواج کند. این خبر باعث خشم ایزابل میشود. صوفی که شوهر و فرزندش را در تصادف ماشین از دست داده بود بعد از مرگ آنها به الکل رو میآورد. پس از برخورد با لاری و به کمک او اعتیاد خود را ترک میکند. در روز ازدواج لاری و صوفی، ایزابل صوفی را قبل از ازدواج به خانهاش دعوت میکند. قبل از رسیدن صوفی خانه را ترک میکند و شیشه ودکایی را روی میز میگذارد صوفی ودکا را میخورد و بعد به تولون فرار میکند و در آنجا به فحشا کشیده میشود و سرانجام میمیرد. لاری دوباره به آمریکا بازمیگردد. به این امید که آنجا شغل رانندگی بیاید. قبل از عزیمت، پژوهشهایش را در کتابی درج میکند. چنین میپندارد که از آن پس نتواند شادمانی و خوشبختی را جز در عادیترین زندگانی، به دور از توانگرها، پیدا کند.
لبه ی تیغ | سامرست موام | ترجمه: مهرداد نبیلی
داستان ماجرای شگفت آور گروهی پسر بچه است مدرسه ای انگلیسی است که در طی جنگ هسته ای و خانمان سوز عازم منطقه ای امن میشوند ولی سقوط ناگهانی هواپیما آنان را ملزم به اقامت در جزیره ای استوایی میسازد .در آغاز همه چیز به خوبی پیش میرود و آنان بی دغدغه و سبک بال جزیره خوش آب و رنگ و سرسبز را در مینوردند .اما اندک زمانی پس از آن روحیه شرارت بار تندخوی بعضی از پسرها بهشت زمینی را به دوزخی از آتش و خون مبدل میکند و تمامی مظاهر خرد و پاک اندیشی از وجودشان رخت بر میبندد. کشمکش درونی نیروهای متضاد خیر و شر درون مایه داستان را شکل میدهد.
سالارمگس ها | ویلیام گلدینگ | ترجمه: حمید رفیعی
یک برآمد بسیار مهم نسبیت رابطة بین جرم و انرژی است. ادعای آلبرت انیشتین که سرعت نور باید برای تمام ناظران یکسان باشد ایجاب میکند که هیج چیز نمیتواند تند تر از نور حرکت کند. در نتیجه استفاده از انرژی برای شتاب دادن هر چیز چه ذره باشد و چه سفینه فضائی، بر جرمش میافزاید و کار بیشتر را سخت تر میکنند. شتاب دادن یک ذره تا سرعت نور ناممکن خواهد بود. زیرا مقدار بینهایت انرژی لازم خواهد داشت. جرم و انرژی معادل هستند. آن طور که در فرمول معروف اینشتاین خلاصه شده است: E=MC ۲ میتوان گفت این معادله در فیزیک، تنها معادلهای است که زبانزد خاص و عام است. در میان برآمدهای آن، درک این بود که اگر هسته یک اتم اورانیوم شکافته و به دو هسته با جرمهای تقریباً کمتر تقسیم شود، انرژی بی اندازهٔ زیادی تولید خواهد کرد.
جهان در پوست گردو | استیون هاوکینگ |ترجمه: محمدرضا محجوب
من پدرممد دل شیشه ای هستم. او درحال مرگ است.علت مرگش هم بی وفایی نیست،عشق است.احساس می کنم عشق آنقدر شایسته نیست که کسی در راهش بمیرد.من تمام عمرم رابا مرگ زیسته ام، اما هیچ کس راندیده ام که از عشق بمیرد.پسرم دارد برای عشق می میرد؛ چیزی که هیچوقت فکر نمیکردم برای مرگ یک انسان کافی باشد..
آخرین انار دنیا | آرش سنجابی
در دهکده سن لو گا، واقع در جنوب ایتالیا، حزب کمونیست ایتالیا در حال عضوگیری و سازمان دهی تشکیلات حزبی خودش است. حزب کمونیست ایتالیا در چنین شرایطی تصمیم می گیرند تا فعالیت سیاسی خود را علنی کند ، بدیهی است که در این راه از حمایت سیاسی و مالی برادر خوانده بزرگش ( حزب کمونیست شوروی) برخوردار بود. مرکز فعالیت حزب در دره سن لوکا قرار داشت و رولو دوناتیس که از اهالی همین دره بود به عنوان مسئول دفتر سیاسی حزب در سن لوکا انتخاب شده بود.
روکو دوناتیس سالها در حزب خدمت کرده و مأ موریتهای مختلفی را اجرا کرده بود . رهبری حزب در رم کاملا او را می شناخت و به او اعتماد کامل داشت . روکو با دختری اطریشی و یهودی مسلک به نام استلا زندگی می کرد.آنها در حزب با هم آشنا شده بودند، مجموعه ای از همین دلایل بود که حزب را از نظر مومنانش بالاتر از هر حقیقتی قرار می داد ، هر کس هر آنچه که نداشت را در حزب جستجو می کرد، هر آنچه که از کودکی ، نوجوانی و جوانی در آرزوی به دست آوردنش شب ها به خواب می رفت و صبح ها از خواب بر می خواست. قدرت، شهرت، عشق، عدالت ، حقیقت، مبارزه با فساد یا نابرابری ، فقر و فحشا و... همه و همه در حزب یافت می شد. حزب برای فرصت طلبان راهی برای رسیدن به مکنت و نبردبان ترقی قدرت بود و برای مومنان صادق و متعصب خود مظهر حقیقت و عدالت اجتماعی و نیروی پیشرو برای رهبری گذارا از بورژوازی به تولید سوسیالیستی !! این همه وجهه متعارض و پیچیده حزب بود که از دید اعضای صادق و وفادارش پنهان می ماند و حتی اگر به چشم هم می آمد توجیه می شد زیرا در صورتی که از مادر اشتباهی سر بزند ، مادر را بیرون می اندازند و حزب برای آنها به راستی مادر بود! بهترین دوستانشان و همراهانشان در حزب بودند، بهترین دوران جوانی خود را در حزب سپری کرده و برای موفقیت و پیروزی آرمانهایش از جان خود دریغ نکرده بودند.
یک مُشت تمشک | اینیاتسیو سیلونه | ترجمه: بهمن فرزانه
يونس- شخصيت اصلي- دانشجوي دكتري فلسفه است. او مي خواهد رساله اش را كه درباره «تحليل جامعه شناسي عوامل خودكشي دكتر محسن پارسا» است، به پايان برساند تا هم شرط پدر نامزدش- سايه- را، كه براي ازدواج آنها گذاشته است، به انجام برساند و هم به آخرين مرحله درسش پايان دهد. سايه، دانشجوي كارشناسي ارشد الهيات است و اعتقاد و باوري محكم دارد. يونس نه سال پيش ديدگاه مذهبي ديگري داشت و علت انتخاب رشته فلسفه او فقط به دليل دفاع فلسفي از حريم دين بوده است. همچنين انتخاب يونس براي نامزدي از جانب سايه مبتني بر همين امر بوده است. اما حالاديدگاه مذهبي يونس عوض شده است. چنانكه خودش مي گويد: من امروزم با من ديروزم، فرق كرده. مهرداد دوست يونس بعد از 9 سال از آمريكا مي آيد. او در آمريكا با پن فرندش ازدواج كرده است و داراي دختري چهار ساله مي باشد. جوليا همسرش دو سال پيش سرطان گرفته و حالامراحل بد بيماري را مي گذراند و پزشكان گفته اند كه اميدي به زندگي او نيست.
براي يونس گاهي اين سؤال به وجود آمده بود كه: (آيا خدايي هست؟) ولي خيلي خود را درگير آن نكرده بود. تا اينكه مهرداد مي گويد همسرش جوليا هم سؤال هاي ريز و درشتي در اين زمينه دارد. مثلاجوليا مرتب مي گويد: چرا درست بيست و پنج سال پيش دنيا آمده؟ و... يونس كه احساس مي كند در اين مورد با جوليا هم عقيده است، حالاديگر بيشتر به سؤالش، فكر مي كند. علت ديگر توجه يونس به اين سؤال......
روی ماه خداوند را ببوس | مصطفی مستور
مي خواهم بر ضد كمپاني تنباكوي براون اند ويليامسون ، توليد كننده ي سيـ ـگارهاي پالمال ، اقامه ي دعوي كنم و براي غرامت يك ميليارد چوق درخواست كنم ! از دوازده سالگي كه كشيدن سيـ ـگار را شروع كردم ، هرگز سيـ ـگاري جز پالمال بدون فيلتر روشن نكردم ، آن هم آتيش به آتيش . و چندين سال است پاكت براون اند ويليامسون درست روي پاكت خود به من قول داده است كه مرا بكشد .
اما من حالا هشتاد و دو سال دارم . واقعا ممنونم ، دروغ گوهاي كثيف .
مرد بی وطن | کورت ونه گورت | ترجمه: زیباگنجی _ پریسا سلیمان زاده