يا مرا درمغازه ات بفروش
يا درحسرت دينار بمان
يخ من چندان نمى ماند پايدار
تو كه بها ،خوب مى دانى
بهاى يك جرعه از افتاب
نفروش خود را به اسانى
بعد از شب تيره ،فلق مى دمد
براى هرهمسفر خسته دلى
نور اميدوسحر مى دمد
تا تو را ديدم شعر جوشيد از قلم
فكر بوييد از ختن
اما دگر وقتى نبود
تاكى بايد خفت با چشمان باز
بيدارشو
دل به يغما رفت با چشمان باز
هركسى از راه رسيد چنگى بزد
زخمه ايى بر اين دل خسته بزد
این دل مرده است کمتر زنید
داد از دست دوست
هرچه كشم از اوست
وه چه نيكوست
زار زد وقت رفتنت چشمانم ،نديدى
چكيد خون از قلب بيمارم ،نديدى
روى سنگى نقش بسته نام تو
ترنم بهارمى
اشكهاى يك تكه ابر
هرگز مباد برچهره ات
هراس مدار از اشك و اه
تا باشد تو را درسينه
گنجى چون دعا