ایران رمان

نسخه‌ی کامل: هركى مى خواد بياد داخل محفل ما .
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است
ز ابرو و غمزه او تیر و کمانی به من آر

حافظ
رفتم ز درت ز جور، بیش از پیشت

از طعن رقیب گبر کافر کیشت

پیش تو سپردم این دل غمزده‌ام

کی باشدم آنکه جان سپارم پیشت

شیخ بهایی
تاکی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
هر سر موي تو را با زندگي پيوندهاست
با چنين دلبستگي از خود بريدن مشکل است
صائب تبريزي
تجلی گه خود کرد خدا دیده ی مارا
در این دیده در آیید و ببینید خدارا

صفای اصفهانی
آسمان بار امانت نتوانست كشيد
قرعه ى فال بنام من ديوانه زدند...
حافظ
دايم دل خود ز معصيت شاد كني
چون غم رسدت خداي را ياد كني

حسن دهلوي
یا رب در خلق تکیه گاهم نکنی

محتاج گدا و پادشاهم نکنی

موی سیهم سفید کردی به کرم

با موی سفید رو سیاهم نکنی

ابوسعید ابوالخیر
یار شو ای مونس غمخوارگان

چاره کن ای چاره ی بیچارپان

قافله شد بی کسی ما ببین

ای کس ما بی کسب ما ببین

نظامی
نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آید

فغان که بخت من از خواب در نمی‌آید

در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز

بلای زلف سیاهت به سر نمی‌آید...

حافظ