ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دلنوشته ها و متن های ادبی کوتاه و بلند بچه های ایران رمان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.

آدمی غرورش را خیلی زیاد

شاید بیشتر از تمام داشته هایش دوست میدارد...

حالا ببین اگر خودش غرورش را

به خاطر "تــــــو" نادیده بگیرد...

چقدر دوستت دارد!!!

"این را بفهم آدمیزاد" !
گاه می رویم تا برسیم


به کجایش رو نمی ‌دانیم


فقط می‌ رویم تا برسیم


بی خبر از آنکه همیشه رفتن، راه رسیدن نیست.


گاه برای رسیدن باید نرفت،


باید ایستاد و نگریست. باید دید


شاید رسیده ای و ادامه دادن فقط دورت کند.


باید ایستاد و نگریست به مسیر طی شده


گاه رسیده ای و نمی‌ دانی و گاه در ابتدای راهی و


گمان می کنی رسیده ای


مهم رسیدن نیست، مهم آغاز است


که گاهی هیچ روی نمی دهد و گاهی می شود بدون آنكه خواسته باشی!


پدرم می گفت: تصمیم نگیر! و اگر گرفتی آغاز را به تأخیر انداختن ،


نرسیدن است. اما گاهی آغاز نکردنِ یک مسیر، بهترین راه رسیدن است.


گاه حتی لازم است بعد از نمازت بنشینی و فکر کنی،


ببینی كه ورای باورهایت چیست؟ ترس یا اشتیاق یا حقیقت؟


گاهی هم درختی، گلی را آب بدهی، حیوانی را نوازش کنی و غذا بدهی


ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه؟


یا پای کامپیوترت نباشی، گوگل و یاهو و فلان را بی‌خیال شوی


با خانواده ات دور هم بنشینید، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و


ببینی زندگی فقط همین صفحه نمایش وفضای مجازی نیست ...


شاید هم بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج تا ببینی


در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده؟


لازم است گاهی عیسی باش، ایوب باشی و بالاخره لازم است


گاهی از خود بیرون آیی واز فاصله ای دورتر به خودت بنگری


و با خود بگویی: سالها سپری شد تا آن شوم


که اکنون هستم...آیا ارزشش را داشت؟


سپس کم کم یاد می ‌گیری که


حتی نور خورشید هم سوزاننده است اگر زیاد آفتاب بگیری


می آموزی كه باید در باغ خود گل پرورش دهی نه آنكه منتظر کسی


باشی تا برایت گلی بیاورد.


یاد می ‌گیری که می‌ توانی تحمل کنی که در خداحافظی


محکم باشی. و یاد می گیری که بیش از آنچه تصور می كردی،


خودت و عمرت ارزش دارد...
خدایا شبیه بادکنکی شده ام از بغض هایی که فرو داده ام...
التماست میکنم فقط یک سوزن!!
تکه تکه شدنم با خودم....
وقتی تو نیستی

شادی کلام نامفهومی است

و «دوستت میدارم» رازی است

که در میان حنجرهام دق میکند

وقتی تو نیستی

من فکر میکنم تو

آن قدر مهربانی

که توپهای کوچک بازی

گلهای کاغذین گلدانها

تصویرهای صامت دیوار

و اجتماع شیشهای فنجانها،

حتا

از دوری تو رنج میبرند

و من چگونه بی تو نگیرد دلم؟

- حسین منزوی -
زندگی همین است!
هر خاطره غروبی دارد!
هر غروبی خاطره ای!
و ما جایی بین امید و انتظار...چشم میکشیم تا روزگار مان بگذرد!گاهی هم فرق نمیکند چگونه؟
فقط بگذرد...!!!
گفتنــــــد:


عیــــــنک سیـــــــــاهـــت را


بــــردار دنـــــــــــیا پــر از زیباییستــــــ


عیـــــنکــــ را برداشــــتمـ


وحـشتــــ کردمـــ از


هـــــــــیاهـــوی رنـــگــــــها


عیـــــــــنکمــ را بدهیــــــد


میــــــــــــــخواهمــ به دنــــــــــــیای


یکـــــــرنـــــگمــ پناه بـــــــــــرمــ


[عکس: fa5e807fcd831.jpg]
آشفتگـــے هاے ذهـــن پـــریـــشان مــــن...


ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ آن هاﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺪﺍﺭﻣﺸﺎﻥ ﺗﻨﮓ ﺍﺳﺖ ...




ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻭ ﺑﻮﯼ ﺣﻠﻮﺍﯼ ﺧﯿﺮﺍﺕ …




ﯾاد ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯼ ﺭﻓﺘﻪ ...




ﻃﻌﻢ ﺗﻠﺦ ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﻓﻮﺭﯼ …




ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻻﮐﺮﺩﺍر ...




ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻭ ﭘﺮﺳﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﻫﺪﻑ …




ﻏﺮﺑﺖ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﻭ ﺣﻠﻖ ﺁﻭﯾﺰ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻭ ﻧﻔﺮﻩ ﺍﺯ ﺗﯿﺮ ﭼﺮﺍﻍ ﺑﺮﻕ ...




ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ …




ﺍﻧﺪﻭﻩ مرده ها …




ﮔِﺰﮔِﺰ ﮐﺮﺩﻥ ﺯﺧﻢ ﺣﻤﺎﻗﺖ ﻫﺎ …




ﺷﻮﺭﯼ ﺍﺷﮏ ﻫﺎ ...




ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﻫﺎی ﺯﯾﺎﺩ


ﻭ ﭘﺎ ﺩﺭ ﻫﻮﺍ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻣﯿﺎن این همه ﺧﺎﻃﺮﻩ ... پنجشنبه است و ...




دلم گرفته است …………کاش بودی ..!


[عکس: 83098689544690174643.jpg]
ﺗَﺼَﻮُﺭ ﮐُﻦ ﺭﻭﺯﯼبهم ﭘَﯿﺎﻡ بدﯼ ﻭ ﺟَﻮﺍﺏ ﻧَﺪﻡ !




ﺯَﻧﮓ ﺑِﺰَﻧﯽ ﻭ ﺗَﻌَﺠُﺐ ﮐُﻨﯽ ﭼِﺮﺍ ﺟَﻮﺍﺏ ﻧِﻤﯿﺪَﻡ




ﻭ ﺭﻭﺯﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﺯَﻧﮓ ﺑِﺰَﻧﯽ ﻭ ﯾِﮑﯽ ﺍَﺯ ﺧﺎﻧِﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﺟَﻮﺍﺏ ﺑِﺪﻩ ﺑِﮕﻪ ﺑِﻔَﺮﻣﺎﯾﯿﺪ؟ ☏




ﻭ ﺗﻮ ﺑِﮕﯽ ﮐُﺠﺎﯾﯽ؟؟ ! ﺑِﮕﻪ ﻣﻨَﻈﻮﺭِﺕ ﺍﻭﻥ ﻣَﺮﺣﻮﻣﻪ؟؟؟؟




ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑُﻨﯽ؟ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰَﻧﯽ؟ ﮔِﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑُﻨﯽ؟




ﺍﻭﻧﻮَﻗﺖ ﻣﯿﮕﻪ ﺍِﻣﺮﻭﺯ 4 ﺭﻭﺯﻩ ﺩَﻓﻨِﺶ ﮐَﺮﺩﯾﻢ ....




ﺍﻭﻥ ﻟَﺤﻈﻪ ﭼﯽ ﻣﯿـــــ ـــﮕﯽ؟




ﺗﺎ ﻭَﻗﺘﯽ ﺍِﻣﺮﻭﺯ ﮐِﻨﺎﺭِﺗَﻢ ﺳَﻌﯽ ﮐُﻦ ﺩﻭﺳﺘَﻢ ﺩﺍﺷْﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ




ﭼﻮﻥ ﻣُﻤﮑِﻨﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﺎﺩ ﻭ ﻣَﻦ ﻧَﺒﺎﺷَــــــﻢ ...




ﺩﯾﺮﻭﺯ ﯾِﮑﯽ ﺭﻭ ﺩَﻓﻦ ﮐَﺮﺩَﻥ ﺍِﻣﺮﻭﺯ ﯾِﮑﯽ ﻭ ﻓَﺮﺩﺍ ﻫـَـــﻢ ﻣَـــــ ـــــﻦ ...


ﺁﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﻩ




ﺯِﻧﺪِﮔﯽ ﻫَﻤﯿﻨﻪ ...


آدم فهمیده ای بود.........
خوب میدانست کجاها خود را به نفهمی بزند...
خدایا...


بابت آن روز


که سرت داد کشیدم


متاســــفم...!!!


من عصبانی بودم،


برای انسانی که تو میگفتی ارزشــــش را ندارد


و مــــــــــن پا فشار ی می کردم...