ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دلنوشته ها و متن های ادبی کوتاه و بلند بچه های ایران رمان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
حواست هست یک تابستان دیگر هم گذشت

حالا باید دوباره دل خوش کنیم به آمدن پاییز

یک پاییز خوشرنگ

به پاییزی که دلت نگیرد

و غروبش غم نداشته باشد

توی کوچه و پس کوچه هایش بغض نباشد

پاییزی که مهر و آبان و آذرش تو را یاد هیچ خاطره خیسی نیاندازد

یک پاییز دوست داشتنی که شاید مال من و تو باشد

می مانیم به امید پاییزی که نه از فاصله خبری باشد

نه ازدرد. نه از زخم نه از جنگ نه از فقر

به امید پاییزی که وقتی به آخر رسید

جوجه ای از جوجه هایمان کم نشده باشد

به امید صلح

به امید عشق

به امید شیرین ترین لبخند ها❤
ساعتها را " عقب " بردند..
ما را به " جلو " .....!
نيمه هاي امشب " دوبار " دوستت خواهم داشت...
چه زود دیر می شود!


در باز شد...
برپا !... بر جا !
درس اول : بابا آب داد ، ما سیرآب شدیم.
بابا نان داد ، ما سیر شدیم...
اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند در سبد مهربانی شان...
و کوکب خانم چقدر مهمان نواز بود
و چقدر همه منتظر آمدن حسنک بودند...
کوچه پس کوچه های کودکی را به سرعت طی کردیم
و در زندگی گم شدیم.
همه زیبایی ها رنگ باخت...!
و در زمانه ای ک زمین درحال گرم شدن است قلب هایمان یخ زد!
نگاهمان سرد شد و دستانمان خسته...
دیگر باران با ترانه نمی بارد!
و ما کودکان دیروز دلتنگ شدیم ،
زرد شدیم ، پژمردیم...
و خشکزار زندگیمان تشنه آب شد...
و سال هاست وقتی پشت سرمان را نگاه می کنیم،
جز رد پایی از خاطرات خوش بچگی نمی یابیم،
و در ذهنمان جز همهمه زنگ تفریح ، طنین صدایی نیست...!
و امروز چقدر دلتنگ "آن روزها" ییم
و هرگز نفهمیدیم ،
چرا برای بزرگ شدن این همه بی تاب بودیم...
پاکن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفترهایمان از کاه بود
تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم
با وجود سوز و سرمای شدید
ریزعلی،پیراهنش را می درید
کاش می شد باز کوچک می شدیم
لااقل یک روز کودک می شدیم!!!!


شاگردان قدیمی پیشاپیش مهرتان مبارک .

هرچه از من ،

دورتر می شوی

بیشتر یقین پیدا می کنم که

دوستم داری




!

آخر می دانم که تو

از دوباره عاشق شدن

می ترسی




!

می ترسی عاشقم بشوی و

من هم مثل عشق اولت ،

نتوانم با تو بمانم






می گذارمت به حال خودت




!

ترک کردن تو کار من نیست، ولی

غرور دارم




!

نمی خواهم منت بودنت را بکشم




!

زندگی من و تو به هم ربط دارد




!

اگر بی ربط بود ،

هیچ وقت خدا ما را به هم نشان نمی داد




!

ﮔﻔﺘﻢ: ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯿﺮﯼ؟؟؟

ﮔﻔﺖ:ﺁﺭﻩ

ﮔﻔﺘﻢ:ﻣﻨﻢ ﺑﯿﺎﻡ؟؟؟

ﮔﻔﺖ: ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﺮمﻓﻘﻂ ﺟﺎﯼ ﺩﻭﻧﻔﺮﻩ ﻧﻪ سه نفر

ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺮ ﻣﯿﮕﺮﺩﯼ؟؟؟

ﻓﻘﻂ ﺧﻨﺪﯾﺪ




!!!!

ﺍﺷﮏ






ﺗﻮ ﭼﺸﺎﻡ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩ ﻭﺳﺮﻣﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ

ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺯﯾﺮ ﭼﻮﻧﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻮﺳﺮﻣﻮ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩ

ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺮﯼ؟؟؟

ﮔﻔﺘﻢ: جایی ک میرم جاى یه نفره بﺍﻻﺧﺮﻩ

ﮔﻔﺖ:ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺮﯾﺎ ﯾﮑﯿﻮ ﺑﺎﺧﻮﺩﺕ ﺑﺒﺮ

ﮔﻔﺘﻢ: ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﺮم جای ی نفره ن دوﻧﻔﺮ

ﮔﻔﺖ: ﺑﺮ ﻣﯿﮕﺮﺩﯼ؟؟؟

ﮔﻔﺘﻢ:ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﺮﻣﺮﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻧﺪﺍﺭﻩ

ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻤﻮ ﺍﻭﻥ ﺭﻓﺖ






ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻥ ﻣﺪﺗﻬﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺷﮏ ﭼﺸﺎﺵ ﺳﻨﮕﻘﺒﺮﻣﻮ ﺷﺴﺖ ﻭ ﺷﻮ ﻣﯿﺪﻩ




!

دختر: دوسـ ـت دختر جدیدت خوشگله؟ (در ذهنش میگوید





:


آیا واقعا از من خوشگلتره؟




)

پسر: آره خوشگله!! ( در ذهنش: اما تو هنوز زیباترین دختری که میشناسم هستی




)

دختر: شنیدم دختر شوخ طبع و جالبیه ! (درست همون چیزی که من نبودم




)

پسر: آره همینطوره! ( اما در مقایسه با تو اون دختر چیزی نیست




)

دختر: خوب پس امیدوارم شما دوتا با هم بمونید

(اتفاقی که برای ما رخ نداد




)

پسر: منم برات آرزوی خوشبختی دارم.. (چرا این پایان رابطه ی ما شد؟




)

دختر: خوب من دیگه باید برم

(قبل از این که گریه م بگیره




)

پسر: آره منم همینطور

(امیدوارم گریه نکنی




…)

دختر: خداحافظ

(هنوزم دوستت دارم و دلم برات تنگ میشه




)

پسر: باشه

خداحافظ (هیچ وقت عشقت از قلبم بیرون نمیره

هرگز




)

سکوت






سکوت سدی شده است برای گفتن شعری که در من می جوشد






با من حرف بزن،

از همین لحظه بگو که شناورم در زلالی چشمان غمگینت






من غرق شده ام در تو ، این ساده نیست






من اوج زیبایی جنگل ها را با تو مرور کرده ام ، این ساده نیست






و بدون حضور مهربانی هایت کتاب شعر من به پایان نخواهد رسید





من و تو شباهت های متفاوتی با هم داریم




:

هر دو شکستیم ؛ تو قلب مرا ، من غرورم را

هر دو رقص یدیم ؛ تو با دیگری ، من با سازهای تو

هر دو بازی کردیم ؛ تو با من ، من با سرنوشتم

و در آخر هر دو پی بردیم

تو به حماقت من ، من به پست بودن تو

آری ، این شباهت های متفاوت هر روز آشکارتر میشود




!

ﮔﺎﻫﯽ ﻣﻌﺸﻮﻕ،

ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﻗﻮﺍﻧﯿﻦ ﻓﯿﺰﯾﮏ ﻋﻤﻞ ﻣﯽﮐﻨﺪ




.

ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏﺗﺮ ﻣﯽﺷﻮﯼ، ﺩﻭﺭﺗﺮ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳﺪ




!

ﻫﺮ ﭼﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪﺍﺵ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺑﺰﺭﮒﺗﺮ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳﺪ،

ﭼﺸﻢ ﻣﯽﺑﻨﺪﯼ، ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﺶ




!

ﭼﺸﻢ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﮐﻨﯽ، ﻧﯿـﺴﺖ




!

ﻫﺮﮔﺎﻩ،

ﺩﯾﺪﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ،

ﺻﻤﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ،

ﺗﺴﻠﯿﺖ ﺑﮕﻮ

گراهام بـــل عــــزیز




!

تلفنی که زنـــگ نمی خورد که نیـــازی به اخــــتراع نداشت




!!

حوصـــله ات ســـر رفته بود،

چــــسب قلـــــب اختراع می کردی

می چسباندیم روی ایـــن ترک های قلب صاحب مـــــرده مان

و

غصه






زنـــگ نخوردن تلفـــــنی که اختراعش نکرده ای را نمی خوردیم




!

وقتی نیست نباید اشک بریزی

باید بگذاری بغض ها روی هم جمع شوند و جمع شوند

تا کوه شوند ، تا سخت شوند ،

همین ها تو را میسازد

سنگت می کند درست مثل خودش




!

باید یادت باشد حالا که نیست

اشکهایت را ندهی هرکسی پاک کند

میدانی؟

آخر هرکسی لیاقت تو و اشکهایت را ندارد

آدم ها می آیند






خودشان را نشان می دهند






وقتی که برایت مهم نیست






اصرار می کنند




!

اصرار برای اثبات وجودشان،

برای اثبات بودنشان






و ماندنشان




!

اصرار می کنند که تو نیز باشی همراهشان






همان آدم ها،

وقتی که پذیرفتی بودنشان را ،

ماندنشان را






وقتی که باورشان کردی






می روند




!

به بهانه‌های پوچ




!

به بی‌بهانگی




!

به سادگی




!

می روند






می روند






و تو می مانی با باوری که بوی خیانت میدهد




…!

می دونی

باید بفهمی وقتی دلت می گیره






تنهایی




!

باید یاد بگیری از هیچ کس توقع نداشته باشی




!

باید عادت کنی که با کسی درددل نکنی




!

باید درک کنی که هر کس مشکلات خودشو داره




!

باید بفهمی وقتی

ناراحتی






دلتنگی






یا بی حوصله ای






هیچ کس حوصله ی تو رو نداره




!

دیگه باید فهمیده باشی همه رفیقِ وقتای خوشی اند




!

فرض می کنم




!

تو




..

خیلی دوستــــــم داری






همینقدر که من دوستت دارم






و یکی از همین روزها

دلت برای روز های قشنگمون تنگ می شه






فرض می کنم






هیچ وقت بی تفاوت نبودی،

و تمام این ساعت ها

که نبودی

به یادم بودی




…!

فرض می کنم




..

دنیا هنوز آدم های احساساتی مثل من رو

دوست






داره




…… !

و تو..و تـــو






همین لحظه

دلت برای یه ثانیه از اون روزهایی که با من بودی سخت تنگ می شه






فقط فرض می کنم

همین

ایند پستو تقدیم میکنم به عشقمم


هرچه از من ،

دورتر می شوی

بیشتر یقین پیدا می کنم که

دوستم داری
!

آخر می دانم که تو

از دوباره عاشق شدن

می ترسی
!

می ترسی عاشقم بشوی و

من هم مثل عشق اولت ،

نتوانم با تو بمانم


می گذارمت به حال خودت

!

ترک کردن تو کار من نیست، ولی

غرور دارم
!

نمی خواهم منت بودنت را بکشم
!
زندگی من و تو به هم ربط دارد

!

اگر بی ربط بود ،

هیچ وقت خدا ما را به هم نشان نمی داد
!
ﮔﻔﺘﻢ: ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯿﺮﯼ؟؟؟

ﮔﻔﺖ:ﺁﺭﻩ

ﮔﻔﺘﻢ:ﻣﻨﻢ ﺑﯿﺎﻡ؟؟؟

ﮔﻔﺖ: ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﺮمﻓﻘﻂ ﺟﺎﯼ ﺩﻭﻧﻔﺮﻩ ﻧﻪ سه نفر

ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺮ ﻣﯿﮕﺮﺩﯼ؟؟؟

ﻓﻘﻂ ﺧﻨﺪﯾﺪ

!!!!

ﺍﺷﮏ

ﺗﻮ ﭼﺸﺎﻡ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩ ﻭﺳﺮﻣﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ

ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺯﯾﺮ ﭼﻮﻧﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻮﺳﺮﻣﻮ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩ

ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺮﯼ؟؟؟

ﮔﻔﺘﻢ: جایی ک میرم جاى یه نفره بﺍﻻﺧﺮﻩ

ﮔﻔﺖ:ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺮﯾﺎ ﯾﮑﯿﻮ ﺑﺎﺧﻮﺩﺕ ﺑﺒﺮ

ﮔﻔﺘﻢ: ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﺮم جای ی نفره ن دوﻧﻔﺮ

ﮔﻔﺖ: ﺑﺮ ﻣﯿﮕﺮﺩﯼ؟؟؟

ﮔﻔﺘﻢ:ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﺮﻣﺮﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻧﺪﺍﺭﻩ

ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻤﻮ ﺍﻭﻥ ﺭﻓﺖ


ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻥ ﻣﺪﺗﻬﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺷﮏ ﭼﺸﺎﺵ ﺳﻨﮕﻘﺒﺮﻣﻮ ﺷﺴﺖ ﻭ ﺷﻮ ﻣﯿﺪﻩ
!
دختر: دوسـ ـت دختر جدیدت خوشگله؟ (در ذهنش میگوید
:


آیا واقعا از من خوشگلتره؟

)

پسر: آره خوشگله!! ( در ذهنش: اما تو هنوز زیباترین دختری که میشناسم هستی
)

دختر: شنیدم دختر شوخ طبع و جالبیه ! (درست همون چیزی که من نبود

)

پسر: آره همینطوره! ( اما در مقایسه با تو اون دختر چیزی نیست
)

دختر: خوب پس امیدوارم شما دوتا با هم بمونید

(اتفاقی که برای ما رخ نداد
)

پسر: منم برات آرزوی خوشبختی دارم.. (چرا این پایان رابطه ی ما شد؟
)

دختر: خوب من دیگه باید برم

(قبل از این که گریه م بگیره
)

پسر: آره منم همینطور

(امیدوارم گریه نکنی
…)

دختر: خداحافظ

(هنوزم دوستت دارم و دلم برات تنگ میشه

)

پسر: باشه

خداحافظ (هیچ وقت عشقت از قلبم بیرون نمیره

هرگز
)
سکوت


سکوت سدی شده است برای گفتن شعری که در من می جوشد


با من حرف بزن،

از همین لحظه بگو که شناورم در زلالی چشمان غمگینت


من غرق شده ام در تو ، این ساده نیست



من اوج زیبایی جنگل ها را با تو مرور کرده ام ، این ساده نیست


و بدون حضور مهربانی هایت کتاب شعر من به پایان نخواهد رسید


من و تو شباهت های متفاوتی با هم داریم

:

هر دو شکستیم ؛ تو قلب مرا ، من غرورم را

هر دو رقص یدیم ؛ تو با دیگری ، من با سازهای تو

هر دو بازی کردیم ؛ تو با من ، من با سرنوشتم

و در آخر هر دو پی بردیم

تو به حماقت من ، من به پست بودن تو

آری ، این شباهت های متفاوت هر روز آشکارتر میشود
!

ﮔﺎﻫﯽ ﻣﻌﺸﻮﻕ،

ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﻗﻮﺍﻧﯿﻦ ﻓﯿﺰﯾﮏ ﻋﻤﻞ ﻣﯽﮐند
.

ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏﺗﺮ ﻣﯽﺷﻮﯼ، ﺩﻭﺭﺗﺮ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳﺪ

!

ﻫﺮ ﭼﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪﺍﺵ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺑﺰﺭﮒﺗﺮ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳﺪ،

ﭼﺸﻢ ﻣﯽﺑﻨﺪﯼ، ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﺶ

!

ﭼﺸﻢ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﮐﻨﯽ، ﻧﯿـﺴﺖ

!

ﻫﺮﮔﺎﻩ،

ﺩﯾﺪﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ،

ﺻﻤﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ،

ﺗﺴﻠﯿﺖ ﺑﮕﻮ

گراهام بـــل عــــزیز
!

تلفنی که زنـــگ نمی خورد که نیـــازی به اخــــتراع نداشت

!!

حوصـــله ات ســـر رفته بود،

چــــسب قلـــــب اختراع می کردی

می چسباندیم روی ایـــن ترک های قلب صاحب مـــــرده مان

و

غصه

زنـــگ نخوردن تلفـــــنی که اختراعش نکرده ای را نمی خوردیم

!

وقتی نیست نباید اشک بریزی

باید بگذاری بغض ها روی هم جمع شوند و جمع شوند

تا کوه شوند ، تا سخت شوند ،

همین ها تو را میسازد

سنگت می کند درست مثل خودش

!

باید یادت باشد حالا که نیست

اشکهایت را ندهی هرکسی پاک کند

میدانی؟

آخر هرکسی لیاقت تو و اشکهایت را ندارد

آدم ها می آیند



خودشان را نشان می دهند




وقتی که برایت مهم نیست



اصرار می کنند

!

اصرار برای اثبات وجودشان،

برای اثبات بودنشان



و ماندنشان

!

اصرار می کنند که تو نیز باشی همراهشان


همان آدم ها،

وقتی که پذیرفتی بودنشان را ،

ماندنشان را



وقتی که باورشان کردی



می روند

!

به بهانه‌های پوچ

!

به بی‌بهانگی

!

به سادگی

!

می روند



می روند



و تو می مانی با باوری که بوی خیانت میدهد
…!

می دونی

باید بفهمی وقتی دلت می گیره


تنهایی
!

باید یاد بگیری از هیچ کس توقع نداشته باشی
!

باید عادت کنی که با کسی درددل نکنی


!

باید درک کنی که هر کس مشکلات خودشو داره

!

باید بفهمی وقتی

ناراحتی



دلتنگی



یا بی حوصله ای



هیچ کس حوصله ی تو رو نداره

!

دیگه باید فهمیده باشی همه رفیقِ وقتای خوشی اند


!

فرض می کنم

!

تو




..

خیلی دوستــــــم داری




همینقدر که من دوستت دارم



و یکی از همین روزها

دلت برای روز های قشنگمون تنگ می شه






فرض می کنم






هیچ وقت بی تفاوت نبودی،

و تمام این ساعت ها

که نبودی

به یادم بودی




…!

فرض می کنم




..

دنیا هنوز آدم های احساساتی مثل من رو

دوست
داره


…… !

و تو..و تـــو



همین لحظه

دلت برای یه ثانیه از اون روزهایی که با من بودی سخت تنگ می شه






فقط فرض می کنم

همین
چقدر این دوست داشتن های بی دلیل...خوب است !
مثل همین باران بی سوال
که هی می بارد ..
که هی اتفاقا آرام و شمرده شمرده می بارد
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد ..
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم
جا برای من - گنجشك - زیاد است ولی
به درختان خیابان تو عادت دارم ..

{ سیدعلی صالحی }
وقتی که تو نیستی،
من حزن هزار آسمان بی­ اردیبهشت را گریه می ­کنم.
فنجانی قهوه در سایه­ های پسین،
عاشق شدن در دی ماه...
مردن به وقت شهریور .

(سیدعلی صالحی)
فاصله ها.............
هیچوقت دوست داشتن را کمرنگ نمیکند.........!!
بلکه دلتنگی را بیشتر میکند!!!!!!!!!!!..............
به بهانۀ دلتنگی
پرده های اتاق را کنار می زنم
تا باد ،
از شمالی ترین نقطۀ زمین
عطر لب های تو را
سنجاق کند بر گونه هایم
نگاه کن !
ببین طعم تمشک چه کرده با نسیم !
نگاه کن چگونه می وزد در حریق بوسه ها !

{ دیهور انتهورا }
من و یک پاییز و یک مهر در جاده ای پر پیچ و خم از برگ های نم پاییزی ، کمی مه و کمی بوی آتش چه لذتی داشت اگر تو هم کنارم بودی …