ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دلنوشته ها و متن های ادبی کوتاه و بلند بچه های ایران رمان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
○●دختر بودن همیشه هم خوب نیست●○

گاهی خود دخترام دوس دارم پسر باشن...
دوس دارن ازاد باشن....
دلشون میخواد هروقت دلشون گرفت از خونه بزنن بیرون...
دوس دارن برن بشینن تو استادیوم و فوتبالو از نزدیك ببینن...
دوس دارن با دوستاشون دور هم بشینن و بلند بلند بخندن...
دوس دارن عصرای جمعه هروقت دلشون خواست برن دور دور...
دوس دارن گریه نكنن...
بتونن سرد باشن...بتونن زود دل نبندن...
دوس دارن عقده ی خرید كردن و گشتن تو پاساژا رو نداشته باشن...
میبینی؟؟؟؟؟
گـــاهی حتـــی خــــود ♥دختــــرا♥ هـــم ارزوی مــــرد بــــودن دارن!!!!!!
[عکس: 1401809739891162.jpg]
از خدا پرωـیدم: معنے بابا چیـωـت ؟


با پدر فرقش چیـωـت ؟


اصلا از ریشـہ و بטּ صرفش ڪטּ !


اے خدا واژـہ ے بابا تو بگو نقشش چیـωـت ؟


از خدا پرωـیدم:


پدرҐ وقتے رفت


لحظـہ اے از نظرش دختر نازش نگذشت ؟


فڪر دردانـہ نگارش را ڪرد ؟


دلهرہ یا عطشے از تـہ قلبش نگذشت ؟


از خدا پرωـیدم: جاے بابا چـہ ڪـωـے مے گیرد ؟


اے خدا بعد از او گریـہ ، غҐ ڪار مטּ اـωـت ؟


التیاҐ دل مטּ ڪیـωـت خدا ؟


چـہ ڪـωـے پشت و پناـہ دل بیتاب مטּ اـωـت ؟


چـہ ڪـωـے بار غҐ او ز دلҐ بردارد ؟


چـہ ڪـωـے روے دلҐ مرهمے از جنـω بشر بگذارد ؟


پاـωـخҐ داد خدا گوش ڪنید:


پاـωـخش محڪҐ بود


پاـωـخش جنـω نفـω هاے بهار


پاـωـخش بے غҐ و بے ماتҐ بود


مردے از جنـω شقایق ها را


و جدا از همـہ آدҐ ها را


شعبدہ ، معجزہ اے زیبا را


بردہ از عمق دلҐ او همـہ ے دلزدگے ها ، همـہ ωـختے ها را


او هماטּ یڪ نفرے ωـت ڪـہ اندوہ مرا دزدیدہ


او هماטּ یڪ نفرے ωـت ڪـہ غҐ هاҐ ازو خشڪیدہ


او هماטּ یڪ نفرے ωـت ڪـہ خوبیش نگنجد بـہ ڪلاҐ


از هماטּ هاـωـت ڪـہ عالҐ بـہ خودش ڪҐ دیدہ


معنے بابا را با همیטּ یڪ نفر او معنا ڪرد


فرق بابا و پدر را خوب بر مטּ فهماند


عشق بابا را خوب در دلҐ نجوا ڪرد


پدرҐ رفت ولے بابا هـωـت


پدرҐ رفت ولے جاے محبت هایش


جاے هر ڪوشش بے پروایش


جاے دلگرمے غҐ فرωـایش


در جهانے ڪـہ بـہ ندرت بتواטּ مردے یافت


یڪ نفر هـωـت ڪـہ نامش باباـωـت


مثل باباے شماـωـت


مثل هر بابایے فڪر دردانـہ بهارش هҐ هـωـت


فڪر آیندہ و هر روز و شب دختر زیبایش هـωـت


فڪر احـωـاـω ظریف گل نازش هҐ هـωـت


پدرҐ رفت ولے بابا هـωـت . . .
چقدر ضعیف هستند و البته کوچک ،
آنهایی که وقتی اشتباه می کنند، نه توانایی اقرار به اشتباه را دارند و نه قدرت عذر خواهی !! اسمش را می گذارند غرور و به آن افتخار می کنند !
چه حقیرند و چه حقیرانه رفتار می کنند.
حال این روزهایم اسارت می آورد...

تکیه به قایق های سهراب میسپارم

گفته بود به شهری میرود

که آدم هایش

دلدادگی را مشق میکنند

جسم بی جانم را

به سردی دریایی میسپارم

که شهری را خوابانده !!

میروم من هم،

فقط

پارو ندارم ...



گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!


ببرم بخوابانمش!


لحاف را بکشم رویش!


دست ببرم لای موهایش و نوازش ش کنم!


حتی برایش لالایی بخوانم،


وسط گریه هایش بگویم:


غصه نخور خودم جان!


درست می شود!درست می شود!


اگر هم نشد به جهنم...


تمام می شود...


بالاخره تمام می شود...!!!
کسي چه مي داند

من امروز چند بار فرو ريختم

چند بار دلتنگ شدم

از ديدن کسي که

فقط پيراهنش شبيه تو بود

گاهي اوقات حسرت تکرار يک لحظه

ديوانه کننده ترين حس دنياست...


نگاه هایمان ” هرزه ” شده اند
آغوش هایمان بوی ” هوس ” گرفته اند
قول هایمان ” بی اعتبار ” است
حرف هایمان ” خالص ” نیست
عشق هایمان ” پوشالی ” شده است
محبت هایمان ” قلابی ” شده
خوبی هایمان فقط ” تظاهر ” به خوبی ست
عبادتمان همه چیز است جز ” بندگی ” خدا . . .
رنگ و لعاب صورت ها هر روز بیشتر میشود
و رنگ و لعاب دل ها هر روز کم تر . . .
افکارمان ” غربی ” شده است
آزادی از نظرمان آزاد بودن پوشش است نه آزاد بودن عقیده ,
همه کارها را با پاداش میخواهیم
اما تا این که جزا ببینیم فریادمان به آسمان میرسد . . .
فرهنگ اصیل خودمان را کنار گذاشته ایم و فرهنگ به اصطلاح ” مدرن ” را برگزیده ایم
شلوار پاره میپوشیم چون ” مد ” است !
لباس های ساده و مناسب را کنار میگذاریم چون ” افت کلاس ” است !
شعار میدهیم بدون ” عمل ” . . .
قضاوت میکنیم بدون ” عدل ” . . .
سوال من این است ما در کدام نقطه از انسانیت ایستاده ایم ؟

" بی تفاوتی "
مثل مرگ تدریجی، ریشه بودن را می خشکاند...خفتنی چنان آرام که نه پوسیدگی قلب بیدارت میکند، نه بیهودگی روح..!! "
دشت ها آلوده ست


در لجنزار گل لاله نخواهد رویید


در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید ؟


فکر نان باید کرد


و هوایی که در آن


نفسی تازه کنیم


گل گندم خوب است


گل خوبی زیباست


ای دریغا که همه مزرعه دلها را


علف هرزه کین پوشانده ست


هیچکس فکر نکرد


که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست


و همه مردم شهر


بانگ برداشته اند


که چرا سیمان نیست ؟!


و کسی فکر نکرد


که چرا ...


ایمان نیست ...


و زمانی شده است


که به غیر از انسان


هیچ چیز ارزان نیست!


" حمید مصدق "