سهراب گفتی چشم ها را باید شست.........شستم ولی
گفتی جور دیگر باید دید...دیدم ولی...................
گفتی زیر باران باید رفت....رفتم ولی...........
او نه چشم های خیس و شسته ام را دید
نه نگاه دیگرم را
او هیچکدام را ندید!!!!!
فقط در زیر باران به طعنه ای خندید و گفت :دیوانه ی باران ندیده!!!!!!!!!!!!!!!!!
ڪاشـــــ فقط بوבـے
وقتـے بغض مـےڪرבم!
بغلم مـےڪرבـے و مـےگفتـے...
ببینمـــــ چشمـــــاتو
منـــــو نگاه کـטּ...
اگه گریـ ـہ کنـے قهـــــر مـےڪنم میرمـــــا!!
صبرکن سهراب!گفته بودی قایقی خواهم ساخت،
دورخواهم شد ازاین خاک غریب، قایقت جادارد؟ من هم ازهمهمه ی اهل زمین دلگیرم
سخـــــــــتــی تــنهــایی را وقتـــــی فــــهمیـــدم
کــ ــه دیــدم مترسکـــــ
بـه کــلاغ میــ ــگویــد:
هرچــقدر دوستـــ ــ داری نوکــ بزن
فقـــط تنهــام نــذار!!
یادت هست سهراب گفته بودی...
قایقی خواهم ساخت....
قایقت جا دارد من هم از همهمه ی اهل زمین دلگیرم!!
همیشه در سختی ها به خودم می گفتم
” این نیز بگذرد ..”
هنوز هم می گویم ..
اما حال می دانم آنچه می گذرد عمرِ من است ، نه سختی ها
خوب منو دور بزن...
سرت که گیج رفت، اون وقته که میفتی جلو پای خودم...!
چه دنیای ساکتی!
دیگر صدای قلبها غوغا نمیکند...
بی گمان همه شکسته اند.....