ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دلنوشته ها و متن های ادبی کوتاه و بلند بچه های ایران رمان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
من نفهميدم چرا مي نويسم
از خودم مي گويم
يا از دنيا
براي خودم مي نويسم
يا براي ديگران
اينقدر فهميدم که پاي کسي
يا چيزي در ميان است
از من و دنيا بيشتر
از من و ديگران بزرگتر
از همان آغاز
راه ما کمي از هم جدا بود
تو مثل يک شاعر
عاشق بودي
و من مثل يک عاشق
شعر مي سرودم
هر دو گم شديم
من در پايان يک رويا
تو در يک شعر بي پايان
میکشم خطی به روی زندگی
مینویسم از روزهایی سوخته
مینشینم رو به سمت غروب
میخندم به دستهایی بر بند دوخته
مینویسم از شک، تردید از بیماری
از چشمهایی خونی از فرطه بیداری
میخوانم شعری از او از این از آن
از حرکت می ایستد ساعت دیواری...
میخندم اما، به حاله خودم
هستم اما
چندین ساله مردم
خنده ام را باور نکن
پشتش اشکهای شوری جا دارد
غم لعنتی
با من رابطه ها دارد
باور نکن اگر میبینی من
اینجا جریان دارم
مثل عمری که مصرف شد
خیاله پایان دارم
مثل روزهایی که
تاریخ مصرفشان گذشته است
مثل آن....
که رفتو هنوز برنگشته است
مثل پیچیدن در خواب
بُر خوردن از بی خوابی
مثل غرق شدن در دردها
تظاهر به بیتابی
مثل گلی که مسیرش
خشک شدن روی قبر است
این سرنوشت من است
که زیر سر جبر است
مشکوکم به زندگی
به آمدن ثانیه بعدی
به تو که رفتی و به من،
با نگاه سردت می خندی
به تو که اسیر بودی
اسیر یک بازی بد
به تو که رفتی و
جای خالی تو می ماند تا ابد
نفرین به خوابی که تو را
در خود پیچیده بود
تو دست و پا میزدیو
کسی تو را ندیده بود
هرچند از چشم من
دور خواهی ماند
اما آنجا، تنها نخواهی ماند
عجب معرفتی دارد خاک!
هر روز، بارها زیر پایم له میشود
اما
بازهم، با آغوش باز مرا به خود میپذیرد!
[highlight=#000000]آدم هــا بـرای هــم سنگ تمــام مـی گذارنــد،

امــا نـه وقتــی کــه در میانشــان هســتی،

نــــــــه..،

آنجــا کــه در میــان خـاک خوابیــدی،

"سنـــگِ تمــام" را میگذارنـد و مــی رونــد...
[/highlight]
حتی اگر روزی شاهزاده ام را
پیدا کنم،
باز هم پدرم پادشاهم خواهد بود
مگذار که یاد مارا
طعم تلخ این حقیقت ببرد
این حقیقت است که
از دل برود
هرآنکه از دیده رود
هستند مردمانی که
خویشاوندان آنها از گرسنگی میمیرند
ولی در عزایش
گوسفندها سر میبرند