ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دلنوشته ها و متن های ادبی کوتاه و بلند بچه های ایران رمان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
حس میکنم گم شده ام . . .
اما تلخ تر اینکه کسی هم دنبالم نمیگردد . . .
این تویی که میدوی درون لحظه های من . . .
این منم که نمیرسم به لمس دستهای تو . . .
چه زیباست وقتی میفهمی کسی زیر این گنبد کبود انتظارت را میکشد ....
چه شیرین است طعم پیامکی که میگوید : کجایی...؟؟؟؟
من در این بستر بی خوابی راز
نقش رویایی رخسار تو میجویم باز
با همه چشم تو را میجویم
با همه شوق تو را میخوانم
زیر لب باز تو را میخوانم
دایم اهسته به نام . . .
مدتهاست نه به آمدن کسی دلخوشم و نه از رفتن کسی دلگیر ....
بی کسی هم عالمی دارد .....
زیباست یادت .... ببین اگر خودت بودی چه غوغایی میکردی....
خسته ام....
خسته از تمام اون کسایی ک میگویند دوستت دارم.....
و چه زود فراموش میکنند ک واقعا چه کسی را دوست داشته اند....
و خسته از تمام کسانی ک حرف های راستت را دروغ میپندارندو دروغ هایت را راست.
حال دل ب کدام یک خوش کنم؟
سخت است....
با این حال باز هم درباره ات قضاوت میکنندو خود را قاضی میدانند....
خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟

خانوم خوشگِله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟

خوشگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟

اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!

بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد

تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و

به محـــل زندگیش بازگردد.

روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...

شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!

دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...

دردش گفتنی نبود....!!!!

رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح

نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...

چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...

خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!

دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را

به خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...

امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!

انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!

احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب

شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!

یک لحظه به خود آمد...

دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته
روزی دختری اینگونه جواب این سوال هارو داد
عشق:بدم میاد
زندگی:تموم شده
آسمون:سیاهه
قلب:ندارم یعنی...داشتم بردن
روح:پیشه خداس
عقل:خیلی وقته باهام قهره
نور:ندیدم چ جوریه؟
دوست داشتن:......
دوست داشتن؟چرا جواب نمیدی؟
ب رگ دستش نگاه میکنه و میگه:ایناهاش جوش خورده.
پسر به دختر گفت اگه يه روزي به قلب احتياج داشته باشي اولين نفري هستم كه ميام تا قلبمو با
تمام وجودم تقديمت كنم.دختر لبخندي زد و گفت ممنونم
تا اينكه يك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نياز فوري به قلب داشت..از پسر خبري نبود...
دختر با خودش ميگفت :ميدوني كه من هيچوقت نميذاشتم تو قلبتو به من بدي و به خاطر من خودتو
فدا كني...ولي اين بود اون حرفات..حتي براي ديدنم هم نيومدي…شايد من ديگه هيچوقت زنده نباشم..
آرام گريست و ديگر چيزي نفهميد… [عکس: 06.gif] چشمانش را باز كرد..دكتر بالاي سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقي افتاده؟دكتر گفت نگران نباشيد پيوند قلبتون با موفقيت انجام شده.شما بايد استراحت كنيد..درضمن اين نامه براي شماست..![عکس: 42.gif]
دختر نامه رو برداشت.اثري از اسم روي پاكت ديده نميشد. بازش كرد و درون آن چنين نوشته شده بود:
سلام عزيزم.الان كه اين نامه رو ميخوني من در
قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم
چون ميدونستم اگه بيام هرگز نميذاري كه قلبمو بهت بدم..پس نيومدم تا بتونم اين كارو انجام بدم..اميدوارم عملت موفقيت آميز باشه.(عاشقتم تا بينهايت)[عکس: 04.gif]
دختر نميتوانست باور كند..اون اين كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره هاي اشك روي صورتش جاري شد..و به خودش گفت چرا هيچوقت
حرفاشو باور نكردم…