ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دلنوشته ها و متن های ادبی کوتاه و بلند بچه های ایران رمان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
عشق که دستگاه حضور و غیاب نیست!
اینکه هروقت دلتان خواست بیاید و بروید و
اثرانگشت بزنید تا بودنتان ثبت شود!
کسی را اگر عاشق خود کردید؛
در قبالش مسئولید!
مسئولیت تمام احساسات و قلبش با شماست!
دست خودتان هم نیست که هروقت دلتان خواست،کنارش باشید!
وقتی دل کسی را به دلتان گره زدید؛
باید دائما در کنارش بمانید تا احساس تنهایی نکند!
باید تمام توجهتان را فقط به او اختصاص بدهید تا حس نکند در زندگیتان اضافی و سربار است!
یک نفر که به شما دل بست؛
دیگر تنها متعلق به خودتان نیستید!
بلکه یک نفر دیگر قلبش به عشق شما می تپد!
به خاطر شما هر روز صبح به خودش میرسد؛
تا برایتان خاص باشد!
تا فقط برای شما زیبا به چشم بیاید!
عشق؛درک متقابل نیاز دارد،
جرئت ماندن میخواهد!
اینکه پای رفتنتان را بشکنید و زیر قولهایتان نزنید و
یکدفعه همه چیز را فراموش نکنید!
جرئتش را اگر ندارید؛
از همان ابتدا جلوی چشمان کسی آفتابی نشوید تا دلش را به بی بخاری های به ظاهر جذابتان خوش نکند...
‌بعضی ها
حضورشان قوت قلب است
مثل یک اتفاق خوب
در به موقع ترین زمانِ زندگی ات رخ می دهند
بعضی هایی که تصورِ نبودنشان
مثل مرگ برایت دشوار است
حسِ بودنشان خودِ خودِ آرامش است...
بعضی هایی که تو آرزو می کنی
که ای کاش می شد زندگی را
در تار و پودِ داشتنشان نفس کشید
و پوزخندی به روزگار زد
‌اصلاََ
این فیلم را به عقب برگردان
آن قدر که پالتوی پوست پشت ویترین
پلنگی شود
که می دود در دشت های دور
آن قدر که عصا ها پیاده به جنگل برگردن د
و پرندگان دوباره بر زمین
زمین...؟ نه
به عقب تر برگرد
بگذار خدا دوباره دست هایش را بشوید
در آینه بنگرد
شاید تصمیم دیگری گرفت


گروس عبدالملکیان
‌اگر یک دختر داشته باشم،
موهایش را میگذارم تا کمر بلند شود
و هر روز صبح با شوق وصف ناپذیری می بافمشان.
دامن سرخ با گلهای آبی به تن اش خواهم داد،
دستان کوچکش را در دستانم خواهم گرفت
و تا نهایت آرزوهایش خواهیم دوید ...



عادل دانتیسم
من نشاني از تو ندارم اما نشاني ام را براي تو مي نويسم:

درعصرهاي انتظار،به حوالي بي کسي قدم بگذار!

خيابان غربت را پيدا کن و وارد کوچه پس کوچه هاي تنهايي شو!

کلبه ي غريبي ام را پيدا کن، کناربيدمجنون خزان زده و کنارمرداب ارزوهاي رنگي ام!

درکلبه را باز کن و به سراغ بغض خيس پنجره برو! حرير غمش را کنار بزن! مرا مي يابي..
خيلي وقت بود که دلم مي خواست بنويسم
اما نه جوهر داشتم ، نه کاغذ
و نه حرفي براي نوشتن.....
مي خواستم از قلبهاي تهي بنويسم
از تمام نامهرباني ها
و
از گذشته هايي که همه به باد سپردند.....
دلم مي خواست از عشق بنويسم
اما چيزي براي نوشتن نداشت....
صداي زوزه باد را مي شنوم
صداي پر شدن نفسها از خاکستر
ابرهاي خاکستري و درخت بي برگ
و گلداني که نظاره گر ريختن گلبرگهايش بود ....
خيلي وقت بود که دلم مي خواست بنويسم
از کوزه گري که گلش خشک شد
از نقاشي که رنگش تمام شد
از باغباني در کوير
و از تو....
که آمدي ، ولي باز رفتي....
ولي نتوانستم....
بدون قافیه ماندم،دل غزل تنگ است
چقدر شاعر این روزها دلش تنگ است
مرا به خال لب دوست بازگردانید
اگرچه بین من و او هزار فرسنگ است
زندگی، بدون روزهای سخت نمی شود ..
روزهای سخت، همچون برگهای پاییزی شتابان فرو می ریزند،

در زیر پاها ی تو، اگر بخواهی…

فراموش نکن !

برگهای پاییزی بی شک در تداوم بخشیدن به مفهوم درخت
و مفهوم بخشیدن به تداوم درخت، سهمی از یاد نرفتنی دارند
گاهی خدا را صدا کن
بی آنکه چیزی بخواهی
بی آنکه گله ای کنی
بی آنکه بگویی چرا...کاش...اگر...
بی آنکه تمام آنچه که نیست را به او نسبت دهی
بی آنکه حتی بخواهی توبه کنی
گاهی فقط خدا را صدا کن
او برای جنبیدن حروف نام اش روی زبان تو
انتظار میکشد...
برای شناختن ﺁﺩﻣﻬﺎ
ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻋﺠﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ،
ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ، ﺫﺍﺕ ﺗﮏ ﺗﮏ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ
ﻭ ﺗﻮ ﻣﯿﺮﻧﺠﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ
ﻭ ﻗﻀﺎﻭﺗﻬﺎﯼ ﻋﺠﻮﻻﻧﻪ ﯼ ﺯﻭﺩ ﻫﻨﮕﺎﻣﺖ ...
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯽ
ﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺪ ﻫﺴﺘﻨﺪ،ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ
ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﻭ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺖ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ
ﺯﻣﯿﻨﺖ ﺯﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﺤﮑﻢ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻧﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﯼ...
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻦ
ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻗﺎﺿﯽ است.