ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دلنوشته ها و متن های ادبی کوتاه و بلند بچه های ایران رمان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
آنقدر بر شيشه هاي بخار گرفته شهر
حرف اول نام تو را نوشته ام
ديگر مردم شهر مي دانند
نام زيباي تو با کدام حرف شروع مي شود
انگار
سالها طول کشید
که دسته ای بوسه
از دهانش بچینم
و در گلدانی به رنگ سپید
در قلبم
بکارم
اما
انتظار
ارزشش را داشت
چون عاشق بودم
هیچی شباهتی به یوسف ندارم ....


نه رسولم...نه زیبایم...نه برای کسی عزیزم...نه چشم به راهی دارم.



.....فقط در چاه افتاده ام.
آرزو دارم خورشید رهایت نکند...غم صدایت نکند....ظلمت شام سیاهت نکند...


وتورا از دل آنکس که دلت در تن اوست...حضرت دوست جدایت نکند
قصه ی اصحاب کهف یک شوخیست اینجا یک روز که بخوابی همه تورا از یاد

می برند.
به شانه ام میزنی تا تنهاییم را تکانده باشی؟


به چه می اندیشی؟ تکاندن برف از روی شانه ی آدم برفی؟
مهم نیست چقدر بالایی مهم اینه که اون بالا...لاشخوری یا عقاب؟
این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشت؟


هرکجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت
حالم گرفته ازاین شهر که آدمهایش همچون هوای ناپایدارند.گاه آنقدر پاک که



باورت نمیشود.گاه آنچنان بی معرفت که نفست میگیرد.

خدایا....



در انجماد نگاه های سرد این مردم دلم برای جهنمت تنگ است.
اگه کفشت پاتو میزد
و از ترس قضاوت مردم
پا برهنه نشدی
و درد رو به پات تحمیل کردی
دیگه در مورد آزادی شعار نده!