ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دلنوشته ها و متن های ادبی کوتاه و بلند بچه های ایران رمان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
با خــــودم خـــــلوت کــردم فـــهـــمیدم
هیچگـــاه به بـی تـو بـودن
عـــادت نخواهم کرد . .
یا بمـــان ،،،،،،

یــا . . .

یـا ندارد فقط بمان . . .
هیچ قــــطاری از این اتــــاق نمی گذرد...
من اینجــــا نشسته ام
و با همین سیـــــ ـگار
قــــطار می آفرینم
نمی شنـــوی …!؟
سرم دارد سوتــــــ ــ ـ می کشد .....
اینـجــــا ، زمین …

ارزانــــتر از هـمه چـــــیز ، انــسان !

نـــــرخَ ش هـــــم بـــــروز نــیست !


امّــــا ،

مصـــرفـش تـــــاریـــــخ دارد !

سلام ، تـــــولــــــیدَش !

و انــــــــقضـــایــــــــ ش ؛


خــــداحــــافــــظ !
عزیز ِ دلم

هنوز وقتـے آسمان ِ دلمـــ ابریست

لمس ِسبك ِ دستان ِ مهربانت را روے ِ مو هایمــ حس مـےكنمـــ
...

تو هنوز با تمام ِ نبودنت

تنها پناهگاه ِ من از این آدمهایـے ...
ایـن بـی تــفـآوتـیهـآ...

ایــن بـی خــَـبــَـری هــآ...

گــآهی دیــدآر از ســَـر اجـبـآر...

نــَـبـودَن هآ ... نـَـدیــدَن هــآ ....

یــَـعـنـی بــُـرو ...!

گـــآهــی چـِـقــَـدر خِــنـگ مـیـشــویـم ...!
این لحظه!

دیگه زندگیم داره ته میکشه

از دلم پیاده شو...آخرشه

آره...چقدر زود گذشت...این لحظه!

همان لحظه ای که بی تفاوت از آن گذشتیم

ای کاش قدرش را می دانستیم

نمیخوام در به دره پیچ خم این جاده شم ...
اختلاف یعنی...

دختری چوب کبریت های نفروخته اش را می خورد

مردی خورشید را می خرد تا سیـ ـگارش را روشن کند

اختلاف یعنی

مردی برای اجاره خانه ، کلیه اش را می فروشد

زنی برای زیبایی ، کلیه ی بدنش را عمل می کند!

دنیای عجیبی شده

یکی پول هایش را پارو می کند

یکی اشک هایش را...

آهای لعنتی

قهوه ات را که سر کشیدی

برای فالش سر چهار راه بیا

این جا کودک هایی هستند

که تقدیرشان را خیلی وقت است فروخته اند....
هی بری تو زندگی یه نفر و هواشو داشته باشی،
تکراری میشی.
تکراری که بشی،
میشی عادت.
عادی که بشی،
فراموش میشی.
اینه ته خط مرام گذاشتن برای آدمها...
مدتیــــست دلم شکســــته از همان جای قبلـی … !
کاش میشد آخر اسمــت نقطه گذاشت تا دیگر شــــروع نشوی … !

کاش میشـــــــد فریاد بزنم : “ پایــــــان ”
دلم خیـــــــلی گرفته اســـت …………..

اینجا نمیتـــــوان به کسی نزدیـــــــک شـــــــد …
آدمهـــا از دور دوست داشتــــنی ترنــــد … !
آدم ها

فقطـ آدم هســـتند،

نـــه بیشتر و نــــه کمتر.

اگــر کمتر از چیزی کـــه هستند نگاهشان کنـــــــــی

آنها را شــــکسته ای !

و اگــــــر بیشتر از آن حســـــــابشان کنـــــی،

آنها تو را میـــشـــــکنند !

بین ایــــــــن آدم های آدم، فقط بایـــــــد عاقلانــــــــــه زندگــی کرد؛

نه


عاشقانه !