ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دلنوشته ها و متن های ادبی کوتاه و بلند بچه های ایران رمان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
گاهی آدمی در بیست سالگی می میرد...
ولی درهفتادسالگی به خاک سپرده می شود...
آدم های کمی هستند که می دانند ،
تنهایی یک نفر حرمت دارد ...
همین طور بی هوا سرشان را پایین نمی اندازند
و بپرند وسط تنهایی آن فرد !
چون خوب می دانند که اگر آمدند ،
باید بمانند ؛
تا آخرش باید بمانند ؛
آنقدر که دیگر تنهایی وجود نداشته باشد ..
و گرنه مسافرها همیشه موقع خداحافظی ،
تنهایی را هزار برابر می کنند !
راستی خدا دلم هوای دیروز را کرد
هوای روزهای کودکیم
دلم میخواهدمثل دیروزقاصدکی بردارم
آرزوهایم رابه دستش بسپارم تابرای توبیاورد
دلم می خواهد اگر این بارمعلمم گفت
در دفترنقاشیتان هرچه میخواهیدبکشید این بارتنهاوتنها نردبانی بکشم به سوی تو
دلم میخواهد....
می شود بازهم کودک شد؟؟
من گمان می کردم دوستی همچون سروی سرسبز ،

چارفصلش همه آراستگی ست ..

من چه میدانستم ، هیبت باد زمستانی هست ؟

من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی ..

من چه می دانستم
دل هرکس دل نیست ؛
قلبها زآهن و سنگ،
قلبها بی خبر از عاطفه اند ..
مرد اگر بودم
نبودنت را غروب های زمستان
در قهوه خانه ی دوری سیـ ـگار می کشیدم ..
نبودنت
دود می شد
و می نشست روی بخار شیشه های قهوه خانه
بعد تکیه می دادم به صندلی
چشمهایم را می بستم
و انگشتانم را دور استکان کمر باریک چای داغ حلقه می کردم
تا بیشتر از یادم بروی
نامرد اگر بودم
نبودنت را تا حالا باید فراموش کرده باشم
مرد نیستم اما نامرد هم نیستم
زنم
و نبودنت
پیرهنم شده است ..
مکالمه های کوتاه
کفاف گلایه های بلند مرا نخواهد داد
تا کی سلام کنیم
حال هم را بپرسیم
و به هم دروغ بگوییم که خوبیم
دروغ هایمان از سیم های تلگراف و کوهها و دشت ها عبور کنند

و صادقانه به هم برسند
ما فقط
دروغهایمان به هم می رسد

.
.


من خوب نیستم
اصلا ...
دوست داشتنت را بغل گرفتمُ دویدم ..
کاشکی .. آدم ها با دور شدنشان
دوست داشتن شان را هم می بردند !
اینکه باور کنی هنوز جوان هستی و خیلی زود است برای خسته شدن .
اینکه ناامید باشی اما هنوز کسی باشد که دوستش داشته باشی .
اینکه به تنهایی ات پشت کنی چرا که می دانی باید از خودت بیرون بزنی واِلا جا می مانی ،
تمام می شوی ..
اینکه یک دوره ی طولانی برای رفیقان و دوستان و مخاطبانی که در فیس بوک داری
از غم و گلایه و خستگی و بی حوصلگی بنویسی .
اینکه به تاریخ رفته باشی ، مُدام تکرار شوی .
اینکه رگی در سینه ات بسوزد وَ ندانی باید نگرانش باشی یا نباشی .
اینکه بینِ دوستت دارم ها و جدایی ها ایستاده باشی
و عقل و دلت بیخیال دورت پچرخند وُ دورت بزنند .
اینکه حرف بزنی ، حرف بزنی ، حرف بزنی
اینکه لال شوی ناگهان . لال ، لال .


{ سیدمحمد مرکبیان }
گفتم غم تو دارم چیزی نگفت و بگذشت ..
حافظ خوشا به حالت !
یارم گذشت و یارت گفتا غمت سرآید ..
من نمی دانـم این دلتنگی دلتنگی که می گوینـد چیـست
همین حـس مبهـم نفس گیری
که دامن گیرمان می شود
وقتی چیـزی را
کسی را
جایی جـا گذاشته ایم
همان دلتنگی ست !؟


{ مهدیه لطیفی }