سکوت که می کنی
وزن جهان را تنها به دوش می کشم !
و کم که می آورم
زمین آنقدر کند می چرخد
که تو توی تقویم می ماسی
و من
آونگ می مانم
بین حقیقتِ تو
و افسانه ای که از تو در سرم دارم !
سکوت که می کنی
شب پشتِ پلک های سکوت
حتم می کند که تو هم تنهایی !
{ مهدیه لطیفی }
سایه ام روی دیوار ..
شبیه خودم نیست !
شبیه دلی است که
به ترانه ای میمیرد
و به بوسه ای زنده می شود !
گریه
آخرین چیزیست که باقی میماند
و بغض
یکی مانده به آخریست
و امید
پیش از بغض
میترکد
من این مرحلهها را
مثل مسیر خانه تا دانشگاه
مثل مسیر حولحالنا تا یلدا
کوچه به کوچه از برم
این کوچهها
هر شب
پر از بادکنکهاییست
که یکییکی میترکند
اول امید
بعد بغض
و گریه آخرین چیزیست که ...
شبی که
زنی جدید سر بر بازوی تو
و خیالی کهنه
سر بر سینه ی من ...
شبی که بهشت بازوان ت را ندارم
کاکتوس ها را بغل می کنم
و برایشان از تفاوتِ آغوش با آغوش می گویم !
{ مهدیه لطیفی }
خیلی خیلی سخته بی کسی هاتوکسی ندونه...کسی نفهمه...همه فکرمنن چقدخوبی،شادی،همش میخندی؛ولی...فقط خودت بدونی که چقدخالی هسی...چقدرپوچی... واقعااحساس بدیه که خنده های مصنوعیتوببینن وبهش غبطه بخورن ولی...فقط خودت بدونی که همش تظاهره،فقط خودت بدونی که خنده هات دیگه خیلی وقته؛خیلی وقته که ازته دلت نیس...خیلی بده این حس پوچی..این که قلبت خالی باشه...خالی ازهرنوع احساسی...همه رفتارات مصنوعی شده،ولی کسی نمیفهمه...توتنهایی باخودت درگیری،ازخودتم خسته شدی...دیگه ضرفیت هیچیونداری...هیچ چیزیو نمیتونی تحمل کنی،
رفتارای مصنوعیت دارن حالتوبه هم میزنن...خیلی سخته نفهمنت...درکت نکنن...
هر جوری بگی میشم فقط پیشم بمون
نگو میخوای بری نگو دوست ندارم
اشک چشمم و ببین ببین چه حالیم
میخوام سرم رو باز رو شونه هات بذارم
انگاری تموم روزای خوبمون تمومه داری میری
اون کیه داری میری به جای دست من دست اون و بگیری
اونی که عاشقی رو یاد من داده داره میره
نمیدونه کسی بجای من براش نمیمیره
اخه کی فکرش و میکرد یه روزی خسته شه ازم
داره میره نمیدونه که دیگه نفس نمیکشم
یادش نمونده که میگفت باهام میمونه تا ابد
دلم تموم غصه هاش و مینویسه خط ب خط
حالا سیاه شده از اسم اون دوباره یک صفحه
میمیرم از نبودنش تمومه کارم این دفعه
التماسم و ببین بیا پیشم بشین
نذار دیوونه شم نرو نذار بمیرم
زل بزن تو چشم من ببین دوست دارم
مث همون موقعه ها تو دست تو اسیرم
گریه های من داره به اسمون میره
چجوری بیخیالی قول دادی نری بمون
به پای عشقمون نگو دوستم نداری
اونی که عاشقی رو یاده من داده داره میره
نمیدونه کسی به جای من براش نمیمره
اخه کی فکرش و میکرد یه روزی خسته شه ازم
داره میره نمیدونه دیگه نفس نمیکشم
یادش نمونده که میگفت باهام میمونه تا ابد
دلم تموم غصه هاش رو مینوسه خط ب خط
حالا سیاه شده از اسم اون دوباره یک صفحه
میمیرم از نبودنش تمومه کارم این دفعه
وقتی دلت میگیرد
جلوی آینه می ایستی
رژ لب..
کمی عطر
و
کمی نیشخند میزنی به خودت!
به دلتنگی هایی که برایشان نقاب میدوزی...
لباس رنگی ات را میپوشی
موهایت را می بندی
وچند دانه مروارید به بغض هایت می آویزی!
در آخر
آنقدر زیبا می شوی,
که همه شک میکنند " دلتنگترین" زن دنیایی…!
بلند می شوم روی دستِ تو !
بلند که می شوی
از روی خیالِ تنم
دلم می گیرد ..
دلم که می گیرد
بلند می شوم
روی دستِ تو ..
و پیش از آنکه دوباره بر خیالِ تنم بخوابی
تمام این شهر را
در همین چند متر خانه جا می گذارم ..
بیرونِ این خانه
این سنگ هایی که به پایم می گیرند و
رفتن را درد آور تر می کند
همان هایی اند
که سرت به آن ها ...
احساس را که نمی شود تقطیع کرد
همینطور قطار می شود ..
سر می رود از دل
تا زبان
تا دست
تا مداد
تا کاغذی پشت در خانه ی شما !
شاعر شدن که کوه کندن نیست،
لاهیجان که زیبا باشد،
تو هم که زی ...
تو هم که چه می گویم من !؟
تو که همیشه زیبا بوده ای
و الا که کتاب های تاریخ ادبیات وجود نداشتند !
خلاصه لاهیجان که...
تو هم که ..
چه نشئه می کند این شب مرا
و نشئه گی خود شعر است !
به اندازه ی یک فنجانِ قهوه
به اندازه ی چند دقیقه، با من نشسته بود
از خودش گفت ، از قصدِ آمدنش ، از چرایِ رفتنش
ساده بود و صمیمی
لحنی داشت ، به گوشِ احساسِ من ، بی انتها غریب
قهوهاش را خورد ، دستم را فشرد و رفت
ماجرایِ عجیبی ست بودنِ ما آدمها
یک نفر برایت چند دقیقه وقت میگذارد
و به اندازه ی خوردنِ یک قهوه ، چشمانت را به دنیائی تازه باز میکند
برای یک نفر ، عمری وقت میگذاری.
همان کسی که قادر است به اندازه ی خوردنِ یک قهوه ، دنیایی را خراب کند ..
با تاسف نمینویسم
برای بیدار شدن ، برای شروعهای تازه ، هرگز دیر نیست
قهوههای تلخ ، آدمهای تلخ ، روزهای تلخ ، الزاماً به معنی پایانی تلخ نیست
هنوز هم معتقدم ... برای وارد شدن به دنیای دیگران ،
باید به اندازه یک فنجان قهوه برایشان وقت گذاشت ..
{ نیکی فیروزکوهی }