ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دلنوشته ها و متن های ادبی کوتاه و بلند بچه های ایران رمان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
و من همیشه دیر رسیدم

شاید هر بار با قطار قبلی

باید می آمدم

وقتی که جامه دانم را می بستم

پیراهنم به یاد تو تا می خورد

و خواب اهتزازش را می دید

وقتی رسیدم اما...

آه!

با آن جنین خواب های هزاران سال

چه باید می کردم؟

پیراهن من آیا

باید به قامتش

کفنی می شد

می پوسید؟

تقدیر من همیشه چنین بود

و شاید این طلسمی است

که تا همیشه دست نخواهد خورد

روزی کنار رودی

مردی کلید بختش در آب افتاد

و آن کلید را

شیطان ترین ماهی ها بلعید

و سوی دور دست ترین دریاها گریخت

و یک نفر که پیش تر از من رسید

صیاد شاه ماهی من شد

و من دوباره دیر رسیدم

قلاب من گلوی مرا می درد

و تو به هیات پریان

در آبهای دور

تنت را می شویی ...
احساستو فریاد بزن...(بغض نکن)


آسمان دلم آنچنان ابری و غم زده است که می خواهم طوفان شود تا شاید خانه دلم ویران شود ...
می دانم ..
خوب می دانم ..
تا که من هستم و تو , تا که دنیا دنیاست باید پی ذره ای هم دلی دوید ......
خانه ام بی تو سرد و تاریک است ..
شاید قرار است طوفان شود ..
عضی وقتها دلمان مثل اسمان ابری شمال میشه ،

ابری و کبود ، پر از اشتیاق باران و باریدن .
فرقی نمیکند که گرفتار باشیم یا ازاد ، پولدار باشیم
یا بی پول . این دلتنگی چنان به تنهایی مان شبیخون میزند
که ارام و قرار از کف ما می رباید و احساس میکنیم
هیچ چیز نمی تواند ما را به ارامش برساند .
انگار دنبال گمشده ای میگردیم ، گمشده ای که از روز
ازل او را میشناسیم . کسی که در دل و جانمان و در تار و پودمان نهفته است.
پیوسته صدایش را می شنویم ، اما در بسیاری از اوقات
فراموشش میکنیم و از او رو بر میگردانیم .
بعضی وقتها انقدر در خودمان غرقیم و ساکن
که نه کلمه ای و نه اشاره ای می تواند ما را
به خود بیاورد . حتی اگر در شیپور قیامت هم بدمد ،
باز از پیله ی غفلت بیرون نمی اییم . چنان الوده عصیان می شویم
که بهشت و جلوه های زیبای ان را نمی بینیم .
چه سخت و اندوهبار است میان افتاب قدم زدن ، اما نور و گرمای
ان را حس نکردن .
بعضی وقتها چنان از خود بیگانه می شویم که دیدار اشنایان
ما را به وجد نمی اورد وحتی در فصل بهار هم گل از گلمان نمی شکفد .
انقدر از هویت و فطرتمان فاصله می گیریم که به سکوت و ظلمت مطلق میرسیم .
ما باید او را همیشه در کنارمان و در دلمان حس کنیم .
باید صدایش را بشنویم و روز به روز تازه تر شویم .
فقط اتش عشق اوست که می تواند پروانه ی روح ما را
به ارامش برساند . فقط عطر گل روی اوست که می تواند تحمل
این خاکدان تیره و پست و فانی را برای ما اسان کند .
باید او - ان لایزال مهربان - را بر سطر سطر دفتر
زندگیمان بنشانیم و جز به نام و یاد او دم و قدم نزنیم .
اگر چنین کنیم ، هیچ بلا و حادثه ای نمی تواند ما را پریشان کند .
فرشتگان هر روز منتظرند که رشته دوستی ما و خداوند را
گره بزنند و شادمانه ملکوت را لبریز از نور کنند .
نباید زیاد انها را منتظر بگذاریم . باید دست
دوست - جاودانه و بی همتا - را به گرمی بفشار یم و قدم در
راهی بگذاریم که به بارگاه سبز او می رسد ...
مي روم خسته وافسرده وزار

سوي منزلگه ويرانه ي خويش

به خدا مي برم از شهر شما

دل شوريده وديوانه ي خويش

مي برم تا كه در آن نقطه دور

شستشويش دهم از رنگ گناه

شستشويش دهم از لكه ي عشق

زين همه خواهش بيجاوتباه

ناله مي لرزد ميرقص د اشك....

آه كه بگذار بگريزم من

از تو اي چشمه جوشان گناه

شايد آن به كه بپرهيزم من

عاقبت بند سفر پايم بست

مي روم خنده لب وخونين دل...

مي روم از دل من دست بدار

اي اميد عبث بي حاصل
هیچ وقت ...
هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد
امشب دلی کشیدم
شبیه نیمه سیبی
که بخاطر لرزش دستانم
در زیر اواری از رنگ ها ناپدید ماند....
به سراغ من اگر می آیید پشت هیچستانم پشت هیچستان جایی ست


پشت هیچستان رگهای هوا پر قاصد هایی است که خبر می آرند از گل واشده ی دورترین بوته ی خاک .
روی شن ها هم نقش های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح به سر تپه ی معراج شقایق رفتند
پشت هیچستان چتر خواهش باز است تا نسیم عطشی در بن برگی بدود زنگ باران به صدا می آید
آدم اینجا تنهاست و و در این تنهایی سایه ی نارونی تا ابدییت جاری است به سراغ من اگر می آیید
نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من.
وقتی دلت خسته شد
،دیگر خنده معنایی ندارد
.می خندی تا از دیگران غم آشیانه کرده در چشمانت را پنهان کنی
،وقتی دلت خشته شد
،حتی اشکهای شبانه آرامت نمی کند
.گریه می کنی چون به گریه کردن عادت کرده ای
وقتی دلت خسته شد
هیچ چیز آرامت نمی کند به جز
پرواز...
گفتم : مثلا همین رفتن؛ این خودش بدترین نوع بی رحمیه.
آدما خیلی بی رحم ان، اما خودشون خبر ندارن!

با پشت انگشتش اشکاشو پاک کرد و گفت: ولی بی رحم ترین آدما اونایین که مدت ها پیش رفتن اما هنوز دارن کنارت قدم می زنن
‌یادت باشه وقتی یهو رفتی تو زندگیش ،یهو از زندگیش نری..
میدونی چرا؟
تصورکن یک عروسک بدی به دست یک بچه وای چقدر خوشحال میشه ؟.
تموم زندگیش خلاصه میشه تو اون عروسک..
بعد تو یهو عروسکشو ازش میگیری و اون نابود میشه...
‌به پارانویای شدیددچارشده ام
شک دارم
به هرکس که بالبخندتوی خیابان قدم میزند
نکنددرفکرتوباشد؟
میترسم آخربروم سراغ یکیشان
موهایش رابکشم
وفرارکنم
ازآدم عاشق،هیچ چیزبعیدنیست!