ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دلنوشته ها و متن های ادبی کوتاه و بلند بچه های ایران رمان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
امروز بازم افتاب دراومده
هوا ظاهرا خوبه
همه چی ظاهرا عالیه
پس خدااااااااااااااااایا منم خوبه ممنونم
باران میبارد، به حرمت کداممان نمیدانم!من همین قدر میدانم باران صدای پای اجابت است
و
خدا با همه ی جبروتش دارد ناز میخرد،
نیاز کن!
در این بازی فصل ها
دل به گرمی کدام آمدن بسته ای...!؟
بین خودمان باشد
در این حوالی، کسی جز خودت
دلش برای تو شور نمی زند ...
من
چه دو حرفیه وسوسه انگیزیست …
این من!
نه در پی عشق است نه تشنه ی مهربانی
فراری از پسران مانکن پرست و دختران آهن پرست …
فقط برای خودم هستم…خود خودم ! مال خودم !
صبورم و عجول !!
سنگین و سرگردان !!
مغرور …
با یک پیچیدگی ساده و مقداری بی حوصلگیه زیاد !!!
و برای تویی که چهره های رنگ شده را می پرستی نه سیرت آدمی ؛ هیچ ندارم
راهت را بگیــر و بـــــــرو
حوالی ما توقف ممنــــوع است !
نوشته بود ” ذهن تو مریض است”
نه رفیق بیا ذهن های مریض را برایت معنی کنم!
ذهن مریض آنیست که بهانه شلوغی واگن مترو و به بهانه ترمز خودش را به زن ها میمالد !
ذهن مریض آنیست که به بهانه جا نبودن در اتوبوس خودش را به زنها میچسباند!
ذهن مریض آنیست که وقتی دختری کنار خیابان در انتظار تاکسی است قیمت میپرسد!
ذهن مریض آنیست که شیطنت خاص زنان را فاحشه گری میداند!
ذهن مریض آنیست کوچکترین لبخند یک زن را درخواست س ک ‪.‬س میداند!
اینجا مرد هایش از کمبود همه را فاحشه میدانند جز مادر و خواهر خویش
من و تو یکی دهانیم
که به همه آوازش
به زیباتر سرودی خواناست
من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هردم
در منظر خویش
تازه‌ تر می‌سازد
نفرتی
از هر آنچه بازمان دارد
از هر آنچه محصورمان کند
از هر آنچه واداردمان
که به دنبال بنگریم
من و تو یکی شوریم
از هر شعله‌ای برتر
که هیچ گاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق
رویینه تنیم
و پرستویی که در سرپناه ما آشیان کرده است
با آمد شدنی شتابناک
خانه را
از خدایی گمشده
لبریز می‌کند
“احمد شاملو”
به سادگی رفت …
به سادگی بخشیدم …
حالا مانده ام چگونه بدون او به سادگی زندگی کنم …
[عکس: 58799711190601332896.jpg]
در انتظارت ،
ثانیه های تاریک فراق را
برسپیدی چشم هایم دوختم
امّا چه بی رحمانه !
تیک تاک ساعت ؛
بر سرم پُتک می کوبید …
قلبم از ضربان ایستاد ؛
وقتی عقربه های ساعت ؛
بر من دهن کجی کردند و
از رفتن نماندند!
و چه زود،
دیر شد آمدنت!
وقـتــی بـهـ نبودنت فـکـر مـیـکـنـمـــ …
بی اخـتـیـآر لـبـخـنـد مـیـزنـمــ
نـمـیـدآنــی کـهـ ایـن لـبخـنـد ؛
تـلـخ تـریـن لـحـظـهـ ـی ِ زنـدگــی امــ رآ بـهـ تـصـویـر مـیـکـشـد !