ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دلنوشته ها و متن های ادبی کوتاه و بلند بچه های ایران رمان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
نگران نباش

اينجا همه چيز همان است كه

بايد باشد

اينجا همه چيز بوي بي تفاوتي مي دهد

بوي بي مهري

اينجا پاييز دلگيرشان مي كند

دريغ از نگاهِ آشنايي كه روي خش خش برگهاي پاييزي قدم زنان بيايد . .

نگران نباش

اينجا همه همانند كه سهراب گفت " دانه هاي دلشان پيدا نيست "

حالا با خيالِ آسوده

محكم قدم بردار

اينجا كسي انتظار آمدنِ كسي را

ندارد
ﯾﺎﺩﻣﻪ ﺑﭽﮕﯽ ﻫﺎﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﺰﺍﺭ…. ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﭘﺎﻡ ﺭﻭی ﻗﺒﺮﺍ ﻧﺮﻩ…. ﺗﺎ ﺭﻭ ﯾﮑﯿﺸﻮﻥ ﻣﯽ ﺭفتم…. ﺟﯿﮕﺮﻡ ﺁﺗﯿﺶ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ…. ﭼﺸﺎﻣﻮ ﻣﯽ ﺑﺴﺘﻢ…. ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺵ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ …. ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺖ ….. ﻣﻦ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ …. ﻣﺮﺩﻩ ﻫﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ …. ﻗﺪﯾﻤﯽﻫﺎ ﭘﻮﺳﯿﺪﻩ تر…. ﺟﺪﯾﺪﯼ ﻫﺎ ﺑﺎ ﺳﻨﮓ ﺷﮑﯿﻞ ﺗﺮ …. ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﻢ….!!!! ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻭﯼ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﻗﺒﺮ ﭘﺎﻡ ﺭﻓﺖ…!!!! ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﯾﺎﺩﻡ ﺭﻓﺖ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﻔﺮﺳﺘﻢ ….!!!! اﻣﺎ ﺭﺍﺳﺘﺶ….ﺍﻣﺮﻭﺯ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ دیگه ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ…. ﻣﺎ ﮐﻪ ﺩﻟﻤﻮﻥ ﻧﻤﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺣﺘﯽ ﺭﻭﯼ ﻣﺮﺩﻩ ﻫﺎ ﭘﺎ ﺑﺬﺍﺭﯾﻢ.!! ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺭﺍﺣﺖ ﺭﻭﯼ ﺯﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺳﺸﻮﻥ ﭘﺎ ﻣﯿﺰﺍﺭﯾﻢ….!!!!
بچه تر از حالـــا که بوديـــم ميگفــتن خدا نــــه ميخوره... نـــه ميـــپوشه... نـــه منــزل داره... کمـــي بزرگتر که شديــم... ديديم اتفـــاقا خـــدا هم خيلـــي ميخــوره !!! هم خــوب مــي پوشه !!! هم منــزل و مســکن داره !!! ميخـــوره ؛ غـــم بندگانـش را مــي پوشــه ؛ گناهانشــون را منـــزل و مسکــن داره ، در دل هــــاي شکستــه ...
همیشه برای “ماندن ” دلیل هست … و برای “رفتن” بهانه. همیشه برای “خواستن” نیاز هست … و برای “رد کردن”، مصلحت. همیشه برای “داشتن” فضا هست … و برای “نداشتن” تقصیر.این که سوار بر کدام کوپه این قطار شوی، به پای ماندن و دست خواستن و عشق داشتنت، بر می گردد اگر داری که بسم الله … اگر نه، جهان پر است از “بهانه” و “مصلحت” و “تقصیر” بی صاحب !
فقط رفت بدون کلامی که بوی اشک دهد …
فقط رفت بدون نگاهی که رنگ حسرت داشته باشد …
فقط رفت …
فقط رفت و من شنیدم که توی دلش گفت : راحت شدم …
بیچاره پاییز ...
‎دستش نمک ندارد!
‎این همه باران به آدم ها می بخشد اما
‎همین آدم ها تهمت ناروای خزان را به او می زنند ...
‎خودمانیم ...
‎تقصیر خودش است؛
‎بلد نیست مثل «بهار» خودگیر باشد
‎تا شب عیدی زیر لفظی بگیرد و با هزار ناز و کرشمه
‎سال تحویلی را هدیه دهد!
‎سیاست «تابستان» را هم ندارد که
‎در ظاهر با آدم ها گرم و صمیمی باشد
‎ولی از پشت خنجری سوزناک بزند ...
‎بیچاره ...
‎بخت و اقبالِ «زمستان» هم نصیبش نشده که
‎با تمام سردی و بی تفاوتی اش این همه خواهان داشته باشد!
‎او «پاییز» است
‎رو راست و بخشنده!
‎ساده دل
‎فکر می کند اگر تمام داشته هایش را
‎زیر پای آدم ها بریزد، روزی ... جایی ... لحظه ای ...
‎از خوبی هایش یاد می کنند!
‎خبر ندارد آدم ها رو راست بودن و بخشنده بودنش را
‎به پای محبتش نمی گذارند …
‎عادت آدم ها همین است …!
‎یکی به این پاییز بگوید آدم ها یادشان می رود که
‎تو رسم عاشقی را یادشان داده ای!
‎دست در دست معشوقه ای دیگر
‎پا بر روی برگ هایت می گذارند و می گذرند
‎تنها یادگاری که برایت می ماند ...
‎«صدای خش خش برگ های تو بعد از رفتن آنهاست» ...!
‎ناراحت نباش پاییز!
‎این مردم سال هاست به هوای بارانی می گویند … خراب!
خسته که باشی
دنیا هم برایت آهنگ بندری بزند
باز هم چشمانت پر د اشک می شود
تمام لحظه های بودن و خواستن را در کنار تو
تجربه کردم
ولی
تو در این میان
فقط به من
تنهایی را هدیه دادی
دلم
در حسرت یک کلمه ماند
وقتی رفتم ،نگفتی
«بمان»
گاهی در برابرخاطرات توقف کن[/color]
و یادآور دوستیها باش.
شاید، که سهم من از این تجدید خاطرات،
یک “یادت بخیر” ساده باشد!!![/align]