ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دلنوشته ها و متن های ادبی کوتاه و بلند بچه های ایران رمان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
حرف تو كه مى شود
بى صدا مى شكنم
بگذريم از اينكه
حال من هيچ وقت خوب نمى شود…!
چند روز که نباشی؛
نبودنت،
عادی میشود !
حتی برای
خاص ترین آدم های زندگی ات ...
بعضی ها !!!!
آرامش مطلقند .........
لبخندشان ،،،
تلألو برق چشمانشان ........
صدای آرامشان ..........
اصلِ کار ،،، تپش قلبشان ،
یک دنیا آرامشند ......
آنقدر عزیزند که میترسی تمام شوند
بعضی ها .......
بودنشان......
همین ساده بودنشان......
نفس کشیدنشان.......
لبخند مینشاند گوشه لبمان

و من چقدر دوست دارم
این بعضی ها را..
نصف دنیا را هم که به او بدهی خیال میکنی احساس بزرگی و قدرت میکند؟
ابداً !

فوراً از وحشت کز میکند و به قدری خودش را در هم میکشد که توی یک لنگه کفش جا گیرد و بتواند در آن قایم شود.

به یک
آدم ضعیف آزادی بده،خودش آن آزادی را دست بسته برایت پس می آورد!

برای یک دل ساده ی بیچاره، آزادی هم ارزشی ندارد...!!
عشق
نوع شدیدی از آلرژیست
آدم به شنیدن یک اسم
به بوییدن یک عطر
حساسیت پیدا می کند ...
به گوشش که‌می رسد
به‌مشامش که‌می خورد
قلبش تیر می کشد
و چیزی از گونه هایش
سر می خورد !!
پاییز باشد و
کسی نباشد
پا به پای دلت دیوانگی کند
و شانه به شانه ی بغضت ببارد
دست به دستت
پس کوچه های خیالت را قدم بزند؛
پاییز باشد و
کسی نباشد
تو را به موسیقی باد و باران
به آواز و رقص ِ برگها دعوت کند
مقابلت بنشیند
برایت چایی بریزد
فالِ حافظ بگیرد
و به فالت از ته دل بخندد؛
پاییز است ..!
فکری برای آمدنت نمیکنی ...!؟
دلم را " تا " زده ام...
گذاشته ام ته گنجه ی فراموشی...
توُ که نباشی دل به چه کارم می آید ...ها ؟!
زن های عاشق مردی با قدِ بلند نمی خواهند. مردی می خواهند که از ارتفاع دلتنگی شان نترسد.
زن های عاشق مردی با شانه های پهن نمی خواهند، مردی می خواهند که توی کلافگی ظهرها لبخند های پهن بزند و شانه ای هم اگر هست انگشت های مردانه اش باشد بر روی موهایشان.
زن های عاشق حساب بانکی نمی خواهند، مردی میخواهند که حساب بی قراری هایشان را با ضمانت صاف کند.
زن های عاشق بشقاب و لیوان های سالم نمی خواهند، قلبی می خواهند بی ترَک که هیچ وقت ترک نخواهد شد.
زن های عاشق، عشق می خواهند...
مبادا امشب دیر کنی ...
تمام جانِ من ،
به همین دیدارهای شبانه است !
رویاهایی که هر شب میبینم ،
تا زنده بمانم ...!
خسته بود...خسته ازلحظه های تنهایی وچون که میدانست خسته است فردایی نخواهدداشت...هرآنکه رادوست میداشت صدامیزدولی تنهاانعکاس غربت همدمش میشد..
نوشت..نوشت نام خودرا..نام فرزندانش را..فرزندانی که اوراتنهاگذاشته بودندوآرامگاهی که پس ازفوت همسرش برای خودخریده بود..اومیدانست که میمیردولی ​​​​​فرداچه کسی اوراپیداخواهدکرد..خسته بودخیلی خسته..برگه رالای قرآن قدیمی خودگذاشت وچشمانش رابرای همیشه بست...اومردچون که خسته بود....‌....