ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دلنوشته ها و متن های ادبی کوتاه و بلند بچه های ایران رمان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
روزگاری یک تبسم

یک نگاه

خوش تر

از گرمای صد آغوش بود . . .


فریدون مشیری
به او گفتم دلم را نشکن از جنس شیشه است
وقتی پشتش را به من کرد و قدم برداشت
صدای خورد شدنهایش تنها جواب من بود .
یک فصل از یک قصه؟

نه! این را نمی خواهم

می خواهم از این پس

تمامِ ماجرا باشی . . .
بادی بذر تـو را در دلـــم انداخـــت و ُ رفــت

من مانـــده ام و ُ این ریشــه ی قطــور دلــدادگی

و هـــزار جــوانه ی شــکفته از یـادَت
راه کـه می‌روی عقـب می‌مــانـم …

نـه بــرای اینکــه نخواهـم با تو هم قــــدم باشـم …

می‌خواهـم پا جـــای پاهــایــت بگـــذارم …

می‌خواهـم رد پــایــت را هــیچ خــیابــانی در آغوش نکشـَـد …!!!

تــو تمـامـا” برای منی
من از قبل “باخته” بودم

“مچ انداختن”

بهانه ای بود؛

برای گرفتن دوباره ی “دست تو”
هیچ رویایی به پای بیداریم با تو نمیرسد

خواب ها فقط خودشان را اذیت می کنند !
خوبان را باید روی چشم ها گذاشت …

کجایی ؟! چشم هایم بهانه ات را گرفته اند !
احتیاجی به تسبیح نیست

دستانت را که به من بدهی با انگشتانت ذکر “دوست داشتن” می دهم !
ای کاش گذر زمان در دستم بود تا لحظه های با توبودن را آنقدر طولانی
.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
میکردم
که برای بی تو بودن وقتی نمی ماند.