ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دلنوشته ها و متن های ادبی کوتاه و بلند بچه های ایران رمان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
گاهی اوقات آدم یه چیزی رو "دوست" داره،
مثلا رنگ قرمز رو "دوست" داره،
گیتار "دوست" داره،
قیمه "دوست" داره،
شنا کردن رو "دوست" داره.
یه وقتی هم هست که آدم یه چیزی رو "خیلی دوست "داره،
مثلا خونوادش رو "خیلی دوست" داره،
رفیق صمیمیشو "خیلی دوست" داره،
کتاب خوندن رو "خیلی دوست" داره!
اما یه موقع هایی هست، که آدم یه چیزی رو اونقدر دوست داره که توی اون دو دسته ی قبلی نمیشه بهش جایی داد،
اصلا نمیشه اسمشو "دوست داشتن" گذاشت. همین موقع ها که آدم یدفعه بدون اینکه متوجه بشه به سمت اون چیز تغییر میکنه و خم میشه، بدون اینکه متوجه بشه میبینه که بدون اون چیز نمیتونه زندگی کنه!
اصلا انگار یه جور جادوی قدیمی خیلی قوی باشه، همونا که کنترل آدم رو به دست میگیره و خودت هم خوشت میاد که کنترل بشی!
یه جور حس عجیب و غریبی که بعضیا بهش میگن عشق،
بعضیا هم میگن از همین خرافاتی که توی فیلم های رومانتیک هست!
میدونی چجوری دوستت دارم؟
همین مدل آخری!
به یک عاشق ترجیحا شاعر دلخسته نیازمندیم.
کسی که درخت انار توی باغچه منتظرش باشد
که صبح به صبح بیاید
آبش بدهد...
کسی که آب تنگ ماهی قرمز ها را عوض کند
و هر روز
دانه دانه یاس لای موهایم بکارد.
به یک عاشق ترجیحا شاعر دلخسته نیازمندیم...
پشت در انتظار بکشد
دسته نرگس ها را بچپاند میان انگشتانم
دست دیگرم را بگیرد
مرا با خود ببرد تا دانه دانه خیابان ها را عاشق کنیم...
روی جدول کنار خیابان بشینیم
زیر درخت های لخت و عور
با موسیقی متن پرستو ها و گنجشک ها
آخرین شعر شبانگاهی اش را برایم بخواند...
سر تکیه بزنم به شانه اش...
گل های نرگس را بغل کنم
بغلم کند...
شال گردن ش را بپیچد دور گردن م...
بگوید شالگردن من زیباتر است
که آن را می خواهد
دور گردن ش
عطرش را نفس بکشم
و قطرات باران میان موهایش را
عاشق باشم
عاشق باشم
عاشق باشم
عاشقی کنیم....
مرا به تنگ خیال خودت بخوان
ای ماهی کوچک دریای چشم من
ای قرمز تند شکوفه زده
بر شاخسار خواب های شبح وار من
قطره به قطره از من گذر می کنی
دریا به دریا مانده تا برسم به تو
جز تو نمانده دلم را دانه ای
ای گوهر قرمز انار دلم
دردانه ام به تماشا نشسته ام
گیسو به گیسو طراوت امواج تو را
ساحل به ساحل قدم میزنی مرا
ای ماهتاب شب های بی کسی ام
ای ماهی کوچک دریای چشم من
در عمق بودنت ستاره ایست
بین سیاهی بی تمام چشم تو
تا آبی ناتمام چشم من، جز یک خط افق فاصله نیست!
ساکت بشین و ببین جا مانده ام
از صید نگاهت برای خودم
ای ماهی کوچک دریای چشم من
من را به تنگ خیال خودت بخوان!
صد ها سال گذشت
به وقت زندگی من
و تو هرگز باور نکردی
عاشقی کردنم را

کنار تابلوی نستعلیق روی دیوار
جای یک قاب به سفیدی می زند
و درون قلبم
جای خالی تو...

مهر و موم کردم
درب نامه ی نخوانده ام را
که همچنان
روی میزت جا خوش کرده است.

بنفشه ها را
به خواب زمستانی فرستادم
و سپینود وار
بر زمین نشستم

افسوس که حوض را
سال پیش خالی کردند
جای ماهی هایش
هنوز درد می کند...

رادیو را دیروز
پدر به سمساری داد
دیگر کسی
منتظر نیست.

دانه های تسبیح
لا به لای ریشه های قالی
گم شدند
من هم
لا به لای موهایت...

امروزم را
سپردم به دیروز
فردا را زندگی کردم
با شاید(ه) حضورت

رفتنی ها سنگین شدند
ماندنی ها رفتند
عطرت را هم
باد برد...

فراموشی گرفته این خانه
شمعدانی ها روی ایوان غش کردند
و خاکشان بیرون زد
از گلدان هایشان...

در میان این همه دلمردگی
هنوز
شب بو ها
عاشقانه
شب را می پرستند
و من
با نگاهی بیدار
تا صبح
دانه های تسبیح را
نخ می کنم.
بعضی صبح ها ...
بايد فقط يك ليوان چای برای خودت بريزی
و كنار پنجره بشينی
و قُلُپ قُلُپ از دوست داشتنت بخوری و برايش دعا كنی
امروز موفق تر شود
تا
ثابت شود كسی كه پشتش است
تويی ...
دعا كنی امروز بيشتر بخندد
و زندگی برای هر دويتان جای بهتری شود !
بعضی صبح ها را بايد با دوست داشتن شروع كنی ...
دوست داشتن كسی كه كنارت نيست
كه اگر بود ،
در چهارخانه ی پيراهنش زندانی نمی شدی !
بعضی صبح ها بايد وفادار بمانی
به خاطراتی كه نداری
به حرمت لحظه هايی كه دلت برای داشتنشان ،
تالاپ تولوپ می كند ...
بعضی صبح ها بيدار می شوی
كه عشق يادت نرود ...
اگر غير از اين بود
همين صبح بی رنگ و روی گرم
مگر ارزش بيدار شدن را داشت ؟!
از من چه خبر؟
آن من که مدتهاست در تو گم است
آن من که نفس میکشی،هوا برش میدارد
پلک میزنی،ذوق میکند
و میخندی،عاشقت میشود!
چه خبر از من؟
آن من که از تو دل نمی کند
آن من که با دنیا میجنگد
یک تار مو از تو کم نشود!
آن من که آنقدر عاشق است،از آغوشت بیرون نمی آید!
دوست داشتنی جانم...
اگر دیر کردم برای من شعر بخوان،
دوستش داشته باش،
ببوس و نوازش ش کن،
دلخوشی من تویی!
من تو را خیلی دوست دارد که ماند و...
با من نیامد!
قصه زندگیمان چه کوتاه بود
آشنایی
دوستی
رفاقت
عشق
عاشقی
محبت
کم کم
نگاه های سرد
حرفهای نیش دار
اخم
تنهایی
تنفر
دوری
جدایی
مرگ بر این
عشق
ميشود در خواب راحتم بگذاري...؟
تمام ساعاتِ بيداري،مغزم را ميجوي
جانِ عزيزَت خوابهايم را در اختيارِ خودم قرار بده...
چشم باز ميكنم تو
درس ميخوانم تو
مهماني ميروم تو
چشم هايم را ميبندم تو
لعنت به تو كه حتي پاها يم هم كه خواب ميروند،خوابِ تو را ميبينند...
دِلَم برایِ مدادِ سفید می سوزد
پیرشُدم آخر نَفهمیدم
کاربردِ مدادِ سفید توی جَعبه مدادرَنگی چه بود؟
شایَد تَنهایی !
مِثلِ خیلی از آدمها
به جرم اینکه رَنگ ندارند و خالصند..
احساسم به او خالصانه بود و هست.
خودش هم ميداند
خودم هم ميدانم
مهم اين نبود كه من درد ميكشم.
البته نه اينكه اصلاً مهم نباشد، اما شادىِ او برايم بقدرى اهميت داشت و اولويت اول شده بود، كه پاپيچِ ماندن نشدم. ديدم دِل دلِ رفتن دارد، يك كاسه آب پشتِ سرش ريختم.
گذاشتم برود، تا صداىِ خنده هايش طاقِ آسمان را جِر بدهد،
كه خنده اش، اعجازِ من است...