گاهی وقتا توی رابطه ها
نیازی نیست طرفت بهت بگه :
برو !
همین که روزها بگذره و یادی ازت نگیره
همین که نپرسه چجوری روزا رو به شب میرسونی
همین که کار و زندگی رو بهونه میکنه...
همین که دیگه لا به لای حرفاش دوستت دارم نباشه
و همین که حضور دیگران توی زندگیش
پر رنگ تر از بودن تو باشه
هزار بار سنگین تر از
کلمه ی برو واست معنا پیدا میکنه
پس برو
قبل از اینکه ویرون تر از اینی که هستی بشی...
آدمها مثل کتابند برگرفته از مطالب جالب
از روی بعضی ها
باید مشق نوشت
از روی بعضی ها
باید جریمه نوشت
بعضی ها را
باید چند بار خواند تا معنیشان را فهمید ...
و
بعضی ها را
باید نخوانده کنار گذاشت ...
جز عکاس هیچ کسی لبخند مرا نخواست...
که او هم پولش را گرفت....
جهان چیزی شبیه موهای توست
سیاه و سرکش و پیچیده
و فکر کن چه بی بختم من
که به نسیمی حتی
جهانم آشوب میشود
دنیا کوچکتر از آن است
که گم شده ای را در آن یافته باشی
هیچ کس اینجا گم نمی شود
آدم ها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند
و ناپدید می شوند
یکی درمه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترینشان در برف
آنچه به جا می ماند
رد پائی است
و خاطره ای که هر از گاه پس میزند
مثل نسیم سحر
پرده های اتاقت را
....
دلم تنگ استمثل لباس سالهای دبستانم
مثلِ سالهای مأموریتهای طولانیِ پدر
که نمیفهمیدم
وقتی میگویند کسی دور است،
یعنی چقدر دور است.